کد خبر: 115745
A
دیده بان ایران:

من غلامحسین احمدی؛ در خاک افغانستان با گلوله سرباز ایرانی زخمی شدم/ روایتی از ترس و دلهره شهروند افغانستانی از امارت اسلامی طالبان

"بخاطر امید و ادامه زندگی سفری را آغاز کردم که انجامش نامعلوم است. بخاطر ترس از طالبان به دلیل فعالیت های اجتماعی که داشتم. به امید رسیدن به یک کشور امن راهی را در پیش گرفتم که سرانجام آن چیزی جز تحقیر و دشنام و گلوله نبود. در مرز افغانستان با ایران، سرباز ایرانی از پُشت سر به طرف ما شلیک کرد و گلوله تفنگ شکاری آن شب هنوز در پایم است. دکترها نتوانستند سه تا ساچمه ها را از پایم بیرون بکشند چون خیلی عمیق است. البته دلیل دیگرش هم این است که ممکن است در صورت جراحی رگ اعصابم قطع شود."

من غلامحسین احمدی؛ در خاک افغانستان با گلوله سرباز ایرانی زخمی شدم/ روایتی از ترس و دلهره شهروند افغانستانی از امارت اسلامی طالبان

به گزارش دیده بان ایران؛ وضعیت افغانستان یک هفته پس از سقوط همچنان در هاله ای از ابهام قرار دارد و مردم این کشور سعی دارند با هر وسیله و از هر طریقی که شده خودشان را از چنگ طالبان نجات دهند. هرچند طالب ها می گویند که تغییر کرده اند اما شواهد و قرائن و اخبار مخابره شده از این کشور حاکی از این است که جنگ طلبان افراطی نه تنها تغییری نکرده اند بلکه همچنان بر اجرای همان قوانین بیست سال قبل اصرار دارند. با این تقسیر که آنها این بار سلاح های پیشرفته تری دارند و دیگر با رسانه غریبی نمی کنند.

 

یکی از شهروندان افغان که نتوانسته از کشور خارج شود در گزارشی که برای دیده بان ایران ارسال کرده در خصوص وضعیت خودش و مردم این کشور و همچنین ترس و دلهره کسانی که موفق به خروج از افغانستان نشده اند روایتی را ارائه کرده است که عیناً در پی می آید:

 

 

"بخاطر امید و ادامه زندگی سفری را آغاز کردم که انجامش نامعلوم است. بخاطر ترس از طالبان به دلیل فعالیت های اجتماعی که داشتم. به امید رسیدن به یک کشور امن راهی را در پیش گرفتم که سرانجام آن چیزی جز تحقیر و دشنام و گلوله نبود. در مرز افغانستان با ایران، سرباز ایرانی از پُشت سر به طرف ما شلیک کرد و گلوله تفنگ شکاری آن شب هنوز در پایم است. دکترها نتوانستند سه تا ساچمه ها را از پایم بیرون بکشند چون خیلی عمیق است. البته دلیل دیگرش هم این است که ممکن است در صورت جراحی رگ اعصابم قطع شود."

من غلامحسین''احمدی'' هستم!

من در مرز ایران و افغانستان زخمی شدم، توسط نیرویی نظامی ایرانی که در خاک افغانستان به طرف من شلیک کردند. به تاریخ بیست و شش اگوست سال ۲۰۲۱ (چهار شهریور 1400) .

 

مرز ایران و افغانستان مسدود شده است. هیچ امکانی برای رفتن وجود ندارد. اما قاچاقبران همچنان مردم را فریب می دهند و می گویند: "ما با سربازان ایرانی معامله می کنم." 

 

هزاران خانواده افغانستانی در مرز ایران افغانستان در وضعیت بسیار بدی قرار دارند. هیچکس صدای ما را نمی شنود. حتا سازمان ملل و سازمان های مدافع حقوق بشر.

 

من هزار بار گریه کردم نه بخاطر اینکه زخمی شده ام، بلکه به این خاطر که هیچ کس را نداریم که به داد ما برسد. ما مردم افغانستان..

من از تمام کسانی که این روایت را می خوانند تقاضا دارم که صدای ما باشند.

هزاران خانواده افغانستانی بی جا و بدون و آب و غذا بسر می برد. از طرفی قاچاقچیان هم در این بین خواهان تجارت و مزد بیشتر هستند. خانواده ها را تشویق می کنند برای اینکه به آنها اعتماد داشته باشند تا راهی برای خروج از افغانستان را به آنها نشان بدهند. در ازای پول بیشتر...

من جوانان زیادی را با چشم خود دیده ام که جان خود را از دست داده اند.

ساعت پنج بعد از ظهر به اجبار و از ترس نیروهای طالب، مهاجرتم را به همراه برادر 17 ساله و خواهر 15 ساله ام آغاز کردم. برادرم که هیچ امیدی به ادامه زندگی ندارد و خلقش تنگ است. تنها به این امید با من همراه شد تا اینکه بتوانیم به ترکیه برویم. و خواهرم... که شرایط سخت و قانون سنتی طالبان هیچگونه امکان زندگی برایش باقی نگذاشته بود. چون طالبان به محض اشغال کشور اعلامیه ای را پخش کردند که دختر های دوازده الی چهل سال باید به عقد نکاح یکی از افراد گروه طالب بیایند.

 

بلاخره؛ حرکت کردیم از کابل به مقصد نمیروز و از نمیروز با راهنمایی قاچاقبران به سمت ایران. در مسیرکابل به سمت نمیروز آوارگی و ساختمان های تخریب شده ای را دیدیم که برایمان دردناک بود و باعث شد تا ناخودآگاه اشک از چشمانم جاری شود. کودکانی را می دیدم که به جای اینکه از کودکی شان لذت ببرند و درس بخوانند اسلحه در دست گرفته بودند تا از خودشان و خانواده شان دفاع کنند.

 

از کابل تا نمیروز حدود بیست و چهار ساعت در راه بودیم تا بلاخره به نیمروزِ گرم رسیدیم. آدرس یک هتل را گرفتیم تا برای استراحت به آنجا برویم.  همه همراهان من وحشت زده بودند. 

 

در نیمروز تلاش کردم که قاچاقبر مطمعنی پیدا کنم تا ما را از مرز رد کند. برخی از افرادی که در هتل محل اقامت ما برای استراحت آمده بودند می گفتند وضعیت مسیر به گونه ای است که مشکل بشود رد شد. اما قاچاقبران همچنان همه را تشویق به رفتن می کردند.

 

آنها می گفتند نگران نباشید ما می توانیم شما را از مرز رد کنیم. هیچ کس از ترس قاچاقبران نمی توانست بگوید که راه خطر دارد و امکان عبور نیست و نمی آییم، زیرا ممکن بود قاچاقبران زندگی شان را بگیرند.

 

اما با این اوصاف بلاخره من هم تصمیم به تن دادن به حرف های قاچاقبران گرفتم. یک ساعت با ریکشا (یک نوع وسیله نقلیه) رفتیم، بعدش ما را به یک حیاط کثیف و پر از آشغال بردند. هوای گرم، نبود آب و غذا طاقت همه را سر آورده بود. به هر ترتیب ساعت چهار بعد از ظهر بود که به طرف مرز حرکت کردیم.

 

دو ساعت در کانال ماندیم و بعد ساعت شش بعد ظهر دوباره شروع به حرکت کردیم، روی خاک و توقفگاهی کثیف کمی استراحت کردیم. آب نداشتیم. بعد به چند گروه تقسیم شدیم. پنج ساعت در شب پیاده روی کردیم تا به نزدیکی مرز ایران رسیدم.

 

قاچاقبران دشنام می دادند و ما را لت و کوب می کردند. تا اینکه از دیواری دو و نیم متری رد شده و وارد خاک ایران شدیم. منطقه مرزی زابل بود. دوان دوان و پنهانی رفتیم تا اینکه با یک سرباز ایرانی روبرو شدیم.  سرباز ایرانی فریاد زد برگرد.. کجا می خواهی بری؟!

 

نگذاشت که برویم. فحش می داد. اصلاً شرم و حیا نداشت از خانواده ها. آنقدر فحش و دشنام داد که من از خجالت آب شدم. بعد از آن هم شروع کرد به تیرانداری. یک جنگ تمام عیار بود. یک طرف ما مردم بی پناه، طرف مقابل سربازانی با اسلحه!

 

یکی از آن سربازها گوشی یکی از کسانی که مثل ما مهاجر بود را گرفت و یک آهنگ شاد ایرانی پِلی کرد و بعد رو کرد به صاحب گوشی و گفت: بیا اینجا و برقص!

 

پسر می گفت که من بلد نیستم و نمی توانم برقصم. سرباز یک سیلی حواله صورتش کرد و...

 

من از این بی احترامی و اخلاق غیر انسانی این سرباز ها ناامید شدم. سربازها حتا از خانم و دختر خانم ها هم حیا نمی کردند و همچنان رفتار زشت خودشان را ادامه می دادند. دردم اینجا بود که این سربازها همسایه، هم زبان و هم مذهب ما هستند و بیگانه نبودند. به این فکر افتادم که صد رحمت به کشورهای خارجی! آنها حداقل احترام و کرامت انسانی ما را حفظ می کنند.

 

بالاخره همه ما را جمع کردند و ساعت شش صبح از دروازه مرز ردمان کردند به طرف افغانستان. حدود پانصد نفر بودیم. سربازان ایرانی در حالی که ما دیگر وارد خاک افغانستان شده بودیم از عقب به طرف ما شلیک کردند. برادرم در این لحظه من را هول داد که فریاد زدم "زخمی شدم."

 

بی هوش شدم. بعداً که به هوش آمدم متوجه شدم که برادرم گریه می کند و خواهرم گریه می کند.خواهرم از ترس به خودش می لرزید. در این لحظه یک نفر به کمک مان آمد خوشبختانه یک ماشین نیسان پیدا شد که من و برادرم را به بیمارستان منتقل کند.

 

به بیمارستان که رسیدیم دکترها گفتند که تاکنون یازده نفر از مهاجرانی که روانه مرز با ایران شده بودند  به شدت مجروع شدند و تا به اینجا برسند جان خود را از دست دادند.

 

از اینکه زخمی شده بودم و درد داشتم برای خودم گریه نکردم. اما اشک ریختم و به نا امیدی رسیدم که ما مردم این کشور درد خود را باید به کی بگوییم.؟ چه کسی صدای ما را خواهد شنید؟ هیچ گوش شنوایی نیست.

من غلام حسین''احمدی'' هستم! من در مرز ایران و افغانستان زخمی شدم.

 

 

ادامه دارد...

 

 

 

کانال رسمی دیدبان ایران در تلگرام

اخبار مرتبط

  • رضا سپهر

    لعنت خدا بر اون سرباز بى شرفى كه به هم نوعان خود بى احترامى كرده ، الهى دستت بشكند و پايت تير بخورد تا درد جانكاه اين عزيز افغانى را تجربه كنى ، لعنت خدا بر همه كسانيكه بوئى از انسانيت نبرده اند ، كاش كاره اى بودم و ميتوانستم به اين عزيزان كمكى كنم !

ارسال نظر