کد خبر: 119244
A
اختصاصی دیده بان ایران:

غلامرضا تاجگردون: دیر یا زود همه ما سیلی هائی را که زده ایم را خواهیم خورد

نماینده ادوار مجلس و فعال سیاسی در ارتباط با ماجرای سیلی خوردن استاندار جدید آذربایجان شرقی در مراسم معارفه اش در یادداشتی که در اختیار دیده بان ایران قرار داده نوشته است: همه ما سیلی هائی را که زده ایم، خواهیم خورد. دیر و زود دارد، لکن سوخت وسوز ندارد. صبور باشیم.

غلامرضا تاجگردون: دیر یا زود همه ما سیلی هائی را که زده ایم را خواهیم خورد

به گزارش دیده بان ایران؛ به دنبال نواختن سیلی یک سرهنگ سپاه بر گوش سردار عابدین خرم، استاندار جدید آذربایجان شرقی که روز شنبه اتفاق افتاد، غلامرضا تاجگردون سیاستمدار و نماینده ادوار مجلس در یادداشتی اختصاصی در همین رابطه برای دیده بان ایران نوشت:

دیدن فیلم کوتاه سیلی خوردن استاندار جدید آذربایجان شرقی در ابتدای مراسم معارفه اش مرا به یاد نوشته عطااللّه مهاجرانی فعلا لندن نشین و "داستان یک سیلی" انداخت. 

محتملا همه ما داستان سیلی خوردن مهاجرانی در نماز جمعه تهران در شهریور ماه سال 1377 را کم و بیش در خاطر داریم. فارغ از هرگونه ارزش داوری در مورد آن سیلی در نماز جمعه و این سیلی در مراسم معارفه، خواندن نوشته خود مهاجرانی تحت عنوان "داستان یک سیلی" در کتاب "حاج آخوند" (1387) خواندنی است. جوهره نوشته مهاجرانی حاکی از این داوری اخلاقی است که سیلی ای که در نماز جمعه تهران 30 سال بعد دریافت کرده است پاسخ سیلی بی دلیلی که در مرداد ماه سال 1347 در 13-12 ساله گی، بهنگام دریافت کارنامه ششم ابتدائی در مدرسه خودشان در ده محل تولد از توابع شهرستان همدان، به گوش دانش آموز دیگری زده بود. 

دانش آمور ششم ابتدائی که پس از زدن سیلی به گوش دانش آموز دیگر درگیری ذهنی شدیدی با خود پیدا می کند و راه نجاتی از آن نمی یابد، تصمیم می گیرد که به ده مارون برود و از حاج آخوند، ملای محترم ده، که قوم و خویش هم بوده اند، چاره جوئی کند.  

او دیدار با حاج آخوند را اینگونه توصیف می کند: 

"...در آغوشم گرفت. پیشانی و میان ابرو هایم را بوسید. روی هر دو شانه ام دست گذاشت. توی چشمانم نگاه کرد. پرسید وضع درس و بحثم چطوره. برایش از اول شاگردی گفتم و این که اول پاییز باید بروم دبیرستان. از نماز جماعت پرسید. برایش از مسجد اکبر و حاج تقی خان صحبت کردم. از تفسیر شب های آقای احمدی و سئوال هایی که از آقای امامی خوانساری می پرسیدم. تبسمی کرد و مستقیم نگاهم کرد و پرسید: حال دلت چطوره! گفتم خوب نیستم و صدای سیلی بی آرامم کرده. دستم را هم نشانش دادم. داستان را برایش تعریف کردم. گفت:" می توانی آن پسر را پیدا کنی؟ مثلا همیشه به همان حمام برو. پسر جوانی را دیدی دقت کن شاید همو باشد. از او بخواه که تو را ببخشد و حلالت کند. اگر پیداش نکنی کار مشکل می شود. با صدایی ارام و محکم گفت:" سیلی می خوری... مکث کرد... یک روزی سیلی می خوری. نمی دانم زودتر بخوری به نفعت هست یا دیر تر. سی سال هم که بگذرد سیلی خواهی خورد. تو توی کوه که فریاد می زنی صدایت بر می گردد، چطور ممکن است سیلی بر نگردد. تو توی صورت آن جوان سیلی زدی، اما روح خودت سیلی خورده. جای سیلی تو و دردش تمام شده. اما این سیلی که به خودت زدی هیهات." به گریه افتادم

... 

صبح زود شنبه به شهر بر گشتم. هم سبک شده بودم و هم سنگین. تمام دوران دبیرستان در مسیر دبیرستان و خانه و مسیر کار، مسیر مسجد... همه جا در جستجوی آن جوان برآمدم پیدایش نکردم. حتی از متصدی حمام پرسیدم. نشانی از او نداشتند. گمان کردم شاید مهمان و مسافر بوده است. 

از آن داستان سی سال گذشت! سال های دوران دانشجویی در اصفهان و شیراز و بعد سال های انقلاب آن داستان را در ذهنم محو کرده بود. البته هر وقت واژه سیلی را می خواندم و می شنیدم. اگر در یک فیلم سینمایی می دیدم کسی سیلی می زند و می خورد انگار برق از چشمم می پرید. تکان می خوردم، تا درست سی سال بعد! 

روز جمعه 13 شهریور سال 1377 رفتم نماز جمعه تهران. خوش نداشتم به صف اول بروم انگار دور بین و مقامات نمی گذاشت نمازم شکل و شمایل نماز پیدا کند. مثل این که توی ویترین مغازه ای به نماز بایستی. تشییع شهدای جنگ هم بود. خیابان ضلع شرقی دانشگاه، همان جا وسط خیابان سجاده انداختم و نماز خواندم. نماز تمام شده بود. آقای میان سالی آمد و از برنامه طعم آفتاب انتقاد کرد. چند نفر دیگر هم جمع شدند و صدا ها بلند شد. یک نفر با مشت روی شانه ام کوبید. اولین تصویری که توی ذهنم آمد این بود که این برخورد برنامه ریزی شده است. هر چه ناسزا گفتند و از پایین لگد پراندند و از بالا با مشت به شانه ها و بازو ها و سینه ام می زدند. آرام بودم و لبخند می زدم. نرم نرم هم در همان حال و احوالی که گریبانم را گرفته بودند به سمت بلوار کشاورز می رفتیم. جوی آب جلوی پایم بود؛ گریبانم هم در چنگال دوستان؛ مراقبت کردم که توی جوی آب نیفتم که یک نفر انگشت کوچک دست راستم را گرفت و پیچاند و در ست در همان لحظه فرد میان سال کوتاه قامتی با دست پر گوشت و سنگین سیلی توی گوشم خواباند که برق از سرم پرید و خندیدم. می خواستم با صدای بلند بخندم با خودم گفتم لابد خیال می کنند دیوانه شدم. سرم را بالا گرفتم و همچنان خندان بودم. جواب سیلی سی سال مانده را خورده بودم. صدای حاج آخوند توی گوشم زنگ می زد:" سیلی می خوری...سی سال هم که بگذرد سیلی خواهی خورد!" سیمای خندان و شادمان حاج آخوند در برابرم بود." صبور باش! واستعینوا بالصبر!" (پایان نقل قول از نوشته مهاجرانی)

همه ما سیلی هائی را که زده ایم، خواهیم خورد. دیر و زود دارد، لکن سوخت وسوز ندارد. صبور باشیم./

منبع: سایت دیده بان ایران 

 

کانال رسمی دیدبان ایران در تلگرام

اخبار مرتبط

ارسال نظر