عکسهایش را می آورد میریزد زیر پا. کیسه عکسها را هم پرواز میدهد توی هوا و بعد چشم گره میزند به رنگهای محوشده عکسها: «آنوقتها مرا میخواستند، فکر میکردم وضعم خوب میشود، برو و بیا و درآمدی داشتم اما یکدفعه همه چیز از دستم رفت. حالا من ماندم و این همه خاطرات.»