خبرگزاری فارس از قول یک آتشنشان: آشوبگران دست و پایم را گرفتند و مرا در آتش انداختند
«من هنوز گیجم. دهها سوال بیجواب در ذهنم مانده است. نمیدانم این جوانان که بودند. حرف حسابشان چه بود.»

به گزارش دیده بان ایران؛ خبرگزاری فارس یا یک آتش نشان به نام «محسن همیانی»؛ مدیرخدمات ایمنی و سازمان آتش نشانی شهرقدس گفت و گو کرده است که این فرد در رابطه با حوادث و اعتراضات پس از افزایش قیمت بنزین گفته:
«من هنوز گیجم. دهها سوال بیجواب در ذهنم مانده است. نمیدانم این جوانان که بودند. حرف حسابشان چه بود.»
«در خیابان 45 متری شهرقدس بانکی نبود که آشوبگران به آتش نکشند. از ساعت 3 بعدازظهر تا 9 شب، قلعه حسنخان را به شهر دود و آتش تبدیل کردند، اما قصه وقتی تلخ تر میشود که آشوبگران حتی اجازه خاموش کردن آتش را به ما نمیدادند. به دستههای چند نفره تقسیم میشدند و جلوی ایستگاههای آتشنشانی را سد میکردند. زمان بیرون رفتن ماشینها برای خاموش کردن آتش، مانع حرکتمان میشدند. ماجرا به همین جا هم ختم نمیشد. به ماشین آتشنشانی حمله میکردند، شیشههایش را میشکستند، با باتوم و چوب و چماق به جان آتشنشانان می افتادند.»
«بانک ملت در آتش میسوخت، مثل همه بانکهای دیگر خیابان 45متری دوم شهرقدس. آشوبگران با بستن خیابانها مانع حرکت ماشینهای آتشنشانی میشدند. اما طبقه فوقانی این بانک مسکونی بود و شعلههای آتش، دو نفر را در خانه حبس کرده بود. یکی از حبسشدگان هم کودک بود!
از میان سر و صدای آشوبگران، آژیرکشان از ایستگاه بیرون آمدیم. با میانبرهایی که بلد بودیم و با هر ترفندی که میتوانستیم خودمان را به خانه در حال سوختن رساندیم. دو نفری از ماشین پیاده شدیم. دور و برمان پر بود از آشوبگرانی که صورت هایشان را پوشانده بودند. اجازه نمیدادند وسایل را از ماشین بیرون بیاوریم. ما را به باد کتک گرفتند. ما مسلح نبودیم، هر طوری بود مقاومت کردیم. فایدهای نداشت. نمیگذاشتند. ما فقط دو نفر بودیم و آشوبگران دهها نفر.
خانه داشت در آتش میسوخت. من فریاد زدم و از لابهلای جمعیت خودم را به طبقه بالای بانک رساندم. تا چشم کار میکرد فقط دود بود و آتش. به میان آتش رفتم و آن مادر و فرزندش را از خانه بیرون آوردم. ترسیده بودند. بچه بیتاب بود و از شدت ترس صدایش در نمیآمد. مادر هم فقط میلرزید. سرفه امانم را بریده بود و سرم گیج میرفت.
سریع مادر و فرزند را به پایین پلهها هدایت کردم. هنوز خودم خارج نشده بود که یک دفعه دیدم پنج شش نفر از آشوبگران خودشان را به من رساندند، دست و پایم را گرفتند و مرا میان آتش انداختند. نمیدانم اسمش را چه بگذارم. مگر چه کرده بودم جز اینکه آتشنشان بودم، جز اینکه جان یک مادر و فرزند را نجات داده بودم. مات و مبهوت کار این چند نفر بودم. با آن حجم آتش اگر جنس لباسم ضدحریق نبود سوخته بودم. به چه گناهی! چرا؟ اینها که هستند؟ چه میخواهند؟ به زحمت از لابهلای آتش بیرون آمدم و از پله ها خودم را به پایین رساندم.
یک زن و شوهر سراغم آمدند. سریع مرا سوار ماشینشان کردند و به خانهشان بردند. نفسی تازه کردم. یک لیوان آب برایم آوردند. مرد جوان یک دست از لباسهای خودش را برایم آورد تا تنم کنم. لباس آتشنشانی من را داخل کیسهای گذاشت و درش را محکم بست و به من داد. تا رسیدن به ایستگاه آتشنشانی، به شعلههای آتش و جوانان نقاب به صورت نگاه میکردم و صحنه هل دادنم در آتش مدام از جلوی چشمانم میگذشت. اگر هنوز لباس آتشنشانی تنم بود و آشوبگران مرا میدیدند سالم به ایستگاه نمیرسیدم.»