ما نه تنها نتوانستیم از رهبران اجتماعی پیش از انقلاب برای آموزش و هدایت فرهنگ اجتماعی به درستی استفاده کنیم، بلکه رهبران اجتماعی پس از انقلاب را نیز نگذاشتیم در جایگاه خود کارکرد صحیحی داشته باشند و هریک را به نوعی حذف یا خانه نشین یا درگیر دعواهای پوچ با یکدیگر کردیم. ما با حذف رهبران اجتماعی و از بین بردن کارکرد آنها باعث شدیم یکی از مراجع آموزش عمومی جامعه حتی در زمینه دانش، بیزینس و اقتصاد هم نتواند کار خود را بکند. آمار هجرت المپیادیهای ما چندسالی است دست بهدست میچرخد و خاطره تلخ از دست دادن مریم میرزاخانی در کشوری دور هنوز از حافظه مردم پاک نشده است.
دیده بان ایران : فرامرز سیدآقایی- روزنامهنگار : در چهل سال گذشته بدون اینکه بدانیم و گاهی حتی بدون اینکه بخواهیم دست به هر چیزی زدهایم خرابش کردهایم. یکی از خرابیهایی که در این مدت طولانی به بار آوردهایم، تغییر کارکرد "رهبران اجتماعی" از هوادار به خنثی و سپس از خنثی به دشمن(یا دگراندیش) به قول انحصارطلبان بوده است.
رهبران اجتماعی کیستند؟ در هر جامعهای بدون اینکه قانون نوشتهای وجود داشته باشد بخشی از هدایت فرهنگ، رفتار، آموزش، نظم و اخلاق عمومی بر دوش افرادی گذاشته میشود که به دلیل شهرتشان در زمینههای غیرسیاسی به الگویی برای جامعه تبدیل میشوند. شهرتمندانی از حرفههای ورزش، موسیقی، سینما، دانشگاه، ادبیات، هنر، بیزینس و اقتصاد بدلیل اینکه در دیدرس رسانهها و مخاطبان عمومی هستند چه رژیمهای سیاسی کشورها بپسندند چه نپسندند برای جامعه مرکز توجه و تا حدود زیادی مورداعتماد قطعی هستند. بطور عمومی در هیچ کشوری رژیم سیاسی با رهبران اجتماعی به شکل حذفی، خشن، متهموار و رودررو برخورد نمیکند. رژیمهای سیاسی دارای تجربه و شعور بالای مدیریتی، سعی میکنند بدون اینکه برنامه مدونی بریزند، رهبران اجتماعی را در جایگاه خود آزاد بگذارند تا با کمترین هزینه بخشی از تربیت و آموزش جامعه را بر دوش بگیرند؛ نه تنها از حکومت و جامعه طلبکار نباشند، نه تنها هزینهای بر جامعه و دولت تحمیل نکنند بلکه صرفا بخاطر اینکه در جایگاه خود قرار و آرام دارند وظیفهای را بر دوش بکشند و ناخودآگاه یا آگاه کمک و یار پروسه پیشرفت اجتماعی کشورشان و حتی دیگر کشورها شوند. مثالهای این ادعای من زیاد است و برشمردن آن تنها زخم یک ملت را تازه میکند.
زخم بزرگ ملت ما این است که تا هنرمند، ورزشکار، استاد دانشگاه، متفکر و نویسندهای به مرکز توجه مردم تبدیل میشود از نظر ساختار مدیریتی یا باید خودش را بفروشد یا باید از صحنه حذف شود و کارکرد اجتماعی خود را بهعنوان رهبر اجتماعی از دست بدهد. انقلاب سال 57 با نگاهی عجیب و بیسابقه به تمام هنرمندان حوزه موسیقی و سینمای قبل از خودش نگاهی با تلقی "دشمن" یا "یار و همدست" دشمن انداخت، اختیار و سرنوشت آنها را که افراد محترم و متنفذی در جامعه بودند به دست جوانان احساساتی انقلابی پرحرارتی سپرد که تصور میکردند با کمترین کوتاهی در حذف رهبران اجتماعی از جامعه، ممکن است انقلابشان نیامده رفتنی شود. این پروسه بیبرنامه با مصادره اموال، توصیه و تهدید به کنارهگیری از حرفه هنری، بستن تهمتهای ناروا و نسبت دادن آنها به مذاهب "جعلی" مثل بهاییت و رفتارهای دیگر شروع شد تا جایی که برخی از رهبران اجتماعی در حوزه دین و مذهب هم از این تهدیدات در امان نماندند.
خاطره تلخ و غمانگیز سلاخی زندهیاد سیدجواد ذبیحی موذن و خواننده دعاهای سحر و افطار ماه رمضان در دامنه کوه بیبی شهربانو هنوز از حافظه کسانی که حوادث اوایل انقلاب را دیدهاند پاک نشده است. قاتلان پرحرارت و احساساتی ذبیحی پس از تکهتکه کردن پیکر او آلت تناسلی ذبیحی را بریدند، در دهانش گذاشتند، عکس گرفتند و همه جا منتشر کردند. چرا نباید اینها را نوشت؟ چرا نباید اشتباهات یک جامعه را به رخش کشید و او را به تفکر واداشت؟ چرا نباید نوشت زمانی که در سال 79 خواننده مشهور و فراموشنشدنی تاریخ کشور از ایران هجرت کرد و رفت مردم ایران بجای اینکه ناراحت شوند او را نجات یافته دانستند، خوشحال شدند و هرسال گروههایی از علاقهمندان هنر ایرانی از نسلهای جوان تا پیر حتی از اقشار پایین و کمدرآمد کشور برای دیدن کنسرتهای او تن به سفرهای خارجی و هزینههای سنگین این سفرها میدهند؟
خانهنشین کردن هنرمندان محترمی چون محمدعلی فردین، ناصرملکمطیعی، فریدون فروغی، کوروش یغمایی، مازیار کیانی، و فراری دادن بسیاری از بهترین نامهای تکرارنشدنی هنر و موسیقی کشور و همچنین مصادره اموال خیلی از هنرمندان که تا چندی پیشازانقلاب مرجع حرمت و اعتماد ملتهای فارسیزبان بودند شاید در تاریخ هیچ کشوری در قرن بیستم سابقه نداشته باشد اما در کشور ما نه تنها در دوران حرارت انقلابی بلکه هنوز هم پس از گذشت چهلسال انجام میشود و متاسفانه بخشی از ساختار و سلیقه مدیریتی کشور است. اگر مرجع منصفی بیاید و روزی از انقلابیون داغ سال 57 و دستاندرکاران فعلی کشور بپرسد مگر جرم و گناه آن جماعت چه بود جواب محکمهپسندی نداریم و تنها میتوانیم با اتکا به قدرت آهنینی که در چنگ داریم پاسخهای سستبنیان بدهیم؛ همان پاسخهایی که در چهار دهه گذشته نسل به نسل ایرانیان را از فرم مدیریتی ما دور و ملت و مدیریت را هریک به جزیرهای رها و خودمدار تبدیل کرده است.
آخرین اهانتی که به یکی از رهبران اجتماعی شد، دعوت
ناصرملکمطیعی به تلویزیون و مصاحبه با او و سپس جلوگیری از پخش آن مصاحبه بود. ویدئوهایی که از وی منتشر شده است نشان میدهد او چقدر محترم، باگذشت، جوانمرد و بزرگوار بود تا حدی که به صراحت اعلام کرد هیچ گلایهای از صداوسیما ندارد در حالی که همه آحاد ملت ایران میداند(و ملکمطیعی نیز میدانست) صداوسیما آلوده به انواع اشتباهاتی است که اگر قرار باشد تیغ گلایه و نقد بر تنش سائیده شود چیزی از آن باقی نمیماند.
ما نه تنها نتوانستیم از رهبران اجتماعی پیش از انقلاب برای آموزش و هدایت فرهنگ اجتماعی به درستی استفاده کنیم، بلکه رهبران اجتماعی پس از انقلاب را نیز نگذاشتیم در جایگاه خود کارکرد صحیحی داشته باشند و هریک را به نوعی حذف یا خانه نشین یا درگیر دعواهای پوچ با یکدیگر کردیم. ما با حذف رهبران اجتماعی و از بین بردن کارکرد آنها باعث شدیم یکی از مراجع آموزش عمومی جامعه حتی در زمینه دانش، بیزینس و اقتصاد هم نتواند کار خود را بکند. آمار هجرت المپیادیهای ما چندسالی است دست بهدست میچرخد و خاطره تلخ از دست دادن مریم میرزاخانی در کشوری دور هنوز از حافظه مردم پاک نشده است. ما حتی استادی مثل صادق زیباکلام را که صراحتا میگوید حاضرم برای حفظ همین نظام سلاح به دست بگیرم و بجنگم، وقتی انتقاد میکند تحمل نمیکنیم. دست سنگین و آهنین سیاست را روی سر رهبران اجتماعی گذاشتهایم و آنها را به سوی قعر باتلاق بیتحملی و یکجانبهنگری خود فشار میدهیم. چرا؟ مشکل ما با رهبران اجتماعی چیست؟ آیا پیرمردان و دیرمردان عرصه مدیریت، هنرمندان محبوب مردم را رقیبان خود میدانند؟ یا تصور میکنند قرار است رهبران اجتماعی، مردم را به سوی مسیری دیگر برخلاف خواست و میل پیرمردان سیاست بکشانند؟ از کجا این را میدانند؟ آیا اگر چنین ذهنیتی وجود داشته باشد ناشی از توهمهای امنیتی و عشقوعلاقه بیحد پیرمردان و دیرمردان به ماندگاری در عرصه مدیریت نیست؟ نگاهی به رویدادهای سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی سالهای رفته خصوصا 13 سال گذشته نشان میدهد تا چه حد انحصارطلبی و حذف رهبران اجتماعی نتیجه عکس داده است و باوجود همه سیاستهای حذفی، اقبال مردم به رهبرانی که حکم ماموریت رسمی از نظام جمهوری اسلامی ندارند اما در دل مردم جا دارند بالا است و به اشارتی از سوی آنها حرکتهای اجتماعی بزرگی را شکل میدهند؛ خاطره کمکهای میلیاردی مردم به حساب دو مرد بزرگ علی دایی و صادق زیباکلام نهتنها نباید از خاطره پیرمردان و دیرمردان عرصه مدیریت محو بلکه باید به درسی مهم برای آنها تبدیل شود.
یادداشت را با بیان خاطرهای از فروپاشی شوروی به پایان میبرم: اوایل دهه 90 میلادی گروهی از هنرمندان و پژوهشگران ایرانی از سوی کشورهای تازه استقلال یافته از شوروی برای دیدار از کشورهای فارسیزبان آن سامان دعوت شده بودند. زندهیاد سیروس طاهباز پژوهشگر، جعفرابراهیمی شاعر ملخص به (شاهد) و چند تن دیگر به این سفر رفته و برگشته بودند و در یک جلسه خبری دیدههای خود را تعریف میکردند. یکی از مشاهدات آنها در تاجیکستان این بود که به هر خانهای میرفتند دوعکس روی دیوار خانه میدیدند که در قابهای زیبا کنار یکدیگر به دیوار نصب شده بود. پژوهشگران و شاعران ایرانی مقهور یک دهه فرهنگ انقلاب، وقتی از صاحبان و ساکنان خانهها پرسیده بودند چرا این دو عکس را کنار هم گذاشتهاید، میگفتند نماد عشق ما به ایران این دونفر هستند و ما سالها است آرزو داریم به ایران بیاییم و این دو شخصیت ایرانی را ببینیم؛ دو شخصیتی که یکی در خانهاش در تهران منزوی بود و زیر تهدیدهای امنیتی نه تنها دیگر مجاز به خواندن نبود بلکه بدون هیچ دلیلی دشمن به حساب میآمد(و سال 79 از ایران هجرت کرد) و دیگری دو سالی بود که رحلت کرده و بارگاهش تاکنون زیارتگاه دوستداران انقلاب است.
کانال رسمی دیدبان ایران در تلگرام