کد خبر: 231219
A

فرزند شهید شادمانی: برخی افراد تصور می‌کنند با فشردن یک دکمه اسرائیل به طور کامل نابود می‌شود؛ آن‌ها نمی‌دانند که ما در حال مبارزه با تمام نیرو‌های شیطانی جهان هستیم

احسان شادمانی گفت: برخی از افراد، به‌ویژه حتی نزدیک‌ترین کسان‌مان، نگاه ساده‌انگارانه و فانتزی دارند و تصور می‌کنند دکمه‌ای وجود دارد که با فشردن آن، اسرائیل به‌طور کامل نابود می‌شود. نمی‌دانند که ما در حال مبارزه با تمام نیرو‌های شیطانی جهان هستیم و بسیاری از قدرت‌های جهانی نیز پشتیبان این رژیم‌اند.

فرزند شهید شادمانی: برخی افراد تصور می‌کنند با فشردن یک دکمه اسرائیل به طور کامل نابود می‌شود؛ آن‌ها نمی‌دانند که ما در حال مبارزه با تمام نیرو‌های شیطانی جهان هستیم

به گزارش سایت دیده بان ایران؛فرزند این سردار شهید، احسان شادمانی ـ کارگردان و تهیه‌کننده‌ی سینمای مستند ـ در گفت‌وگویی اختصاصی و تفصیلی با شبکه افق به زندگی پدرش  پرداخته است.

مشروح گفت و گو را در ذیل بخوانید:

افق: معمولا فرزندان نظامیان، مسیر پدرشان را در حرفه نظامی ادامه می‌دهند؛ چه شد که مسیر شغلی شما و شهید شادمانی اینقدر متفاوت شد؟

در مدت پس از شهادت پدر، اولین واکنش بسیاری از دوستان نزدیکم، تسلیت گفتن بابت شهادت او نبود. بلکه از من می‌پرسیدند: «این شهید شادمانی که در خبرها نامش آمده، با شما نسبتی دارد؟» و من در پاسخ می‌گفتم: «بله، پدرم هستند.» سپس با تعجب می‌پرسیدند: «پس چرا تا حالا نگفتی؟» پاسخ من به همه این بود که چه نیازی به گفتن بوده؟ یا چرا باید شباهتی میان من و ایشان باشد؟ من مسیر مستقل خودم را در حوزه هنر دنبال می‌کنم و ایشان یک فرمانده نظامی عالی‌رتبه بودند.

در واقع، اگر من تاکنون چیزی نگفته‌ام، این موضوع باید کاملاً طبیعی تلقی شود، نه اینکه باعث تعجب دیگران شود. پدرم ما را طوری تربیت کرده بودند که هرگز به او وابستگی حرفه‌ای نداشته باشیم و تا حد امکان مستقل باشیم. او همواره تأکید داشت که اگر موفقیتی کسب کردید یا جایزه‌ای گرفتید یا پروژه‌ای انجام دادید، کسی نتواند ادعا کند که این موفقیت‌ها به واسطه وابستگی یا ارتباط خاصی به‌دست آمده است.

به یاد دارم روزی همراه پدرم به افطاری یکی از مسئولان کشور دعوت شده بودیم. در آن مراسم، یکی از همکاران پدر که در یکی از بخش‌های سازندگی فعالیت داشت، مرا دید و پرسید که مشغول چه کاری هستم. گفتم که دانشجو هستم؛ آن زمان ۱۸ سال داشتم و ترم اول دانشگاه بودم. ایشان گفتند: «نمی‌خواهی در کنار تحصیل کارت را هم شروع کنی؟» من با اشتیاق پاسخ دادم که خیلی دوست دارم کار کنم. ایشان گفتند: «فردا صبح بیا پیش من».

در آن مقطع هنوز ملاحظات و حساسیت‌های این نوع موقعیت‌ها را درک نمی‌کردم. صبح زود، حدود شش، آماده شدم تا از خانه بیرون بروم. اتفاقاً پدر نیز همان زمان قصد خروج داشتند. پرسیدند: «کجا می‌روی؟» من هم با ساده‌دلی پاسخ دادم که آقای فلانی گفته‌اند برای کار بروم پیش ایشان. پدرم به شدت مرا توبیخ کردند. همان‌جا متوجه شدم که استفاده از ارتباطات خانوادگی برای به دست آوردن شغل، کار نادرستی است و شأن انسان را زیر سؤال می‌برد.

از همان روز، تصمیم گرفتم که مسیر کاملاً مستقلی را طی کنم. وقتی وارد حوزه هنر شدم، پیش از آن‌که در دوره‌های کارگردانی شرکت کنم، سال‌ها در بخش‌های پشتیبانی و تدارکات فعالیت کردم تا به‌مرور تجربه کسب کنم و بتوانم کارگردانی کنم و مستند بسازم. در واقع، فهمیدم که باید از نقطه صفر، کار را شروع کرد و قدم به قدم پیش رفت.

رفتار پدرم، شهید علی شادمانی، در این مسائل برای ما بسیار تأثیرگذار بود. او هیچ‌گاه چیزی را به ما دیکته نمی‌کرد و بیشتر از طریق رفتار خود، مسیر را نشان می‌داد. ما با چشمان خود می‌دیدیم که او با همین شیوه، زندگی بسیار آرام‌تری دارد؛ نه کسی پشت سرش حرف می‌زند و نه نگرانی خاصی از بابت نگاه دیگران وجود دارد. این رویکرد، الگوی ما شد.

افق: رابطه شهید شادمانی با مردم و همسایه‌ها چطور بود؟ آیا آن‌ها از جایگاه شغلی ایشان مطلع بودن؟

پدرم هنگامی که با مردم در ارتباط بود، به‌خوبی نبض جامعه را در دست داشت و آگاه بود که مردم با مشکلاتی دست و پنجه نرم می‌کنند. در برخی از موقعیت‌ها، زمانی که محفل‌ها یا مهمانی‌هایی با حضور افراد مختلف برگزار می‌شد، ایشان به ما توصیه می‌کردند که در آن جلسات شرکت نکنیم. وقتی علت را جویا می‌شدیم، توضیح می‌دادند: «شما با دوستان خود، با همسایه‌ها، با کسانی که در مسجد حضور دارند رفت‌وآمد می‌کنید. این افراد، از لحاظ سطح اجتماعی با شما هم‌رده‌اند. اما زمانی که در جمع‌هایی با افراد صاحب جایگاه قرار می‌گیرید، ممکن است ناخواسته گفت‌وگوهایی درباره موقعیت پدرتان شکل بگیرد. اینکه بگویید پدر من چنین درجه‌ای دارد یا معاون فلان نهاد است. همین مسئله می‌تواند موجب شکل‌گیری وابستگی یا سوءبرداشت شود.»

از نقطه‌ای به بعد، ما به‌روشنی دریافتیم که پدر، هرگز مانعی برای پیشرفت ما نبوده‌اند. امروز، با درک عمیق‌تری، متوجه می‌شویم که ایشان چقدر ساده و آرام زندگی می‌کردند

سادگی زندگی ایشان تا جایی بود که در همان روزی که درِ خانه باز شد و به‌طور رسمی خبر شهادت ایشان منتشر شد و قصد داشتیم پوستر نصب کنیم، یکی از همسایگان که تازه از سفر شمال کشور بازگشته بود، از نظامی بودن و درجه‌ی بالای پدرم بسیار شگفت‌زده شد؛ زیرا تاکنون از چنین جایگاهی بی‌اطلاع بود.

واقعیت این است که هرچقدر مسئولان از مردم فاصله بگیرند، مردم نیز احساس می‌کنند که این افراد مسیر خود را جدا کرده‌اند و فاصله‌ها بیشتر می‌شود. اما زمانی که مردم می‌بینند یک فرمانده جنگی، مانند دیگر افراد جامعه از همان فروشگاه خرید می‌کند و زندگی‌ای ساده و مردمی دارد، حس نزدیکی و اعتماد بیشتری شکل می‌گیرد و زندگی برای همه دلچسب‌تر می‌شود.

افق: پدرتان باتوجه به مسئولیت‌های سنگین نظامی، چقدر می‌توانستند برای خانواده وقت بگذارند؟ آیا در چند سالی که در سپاه خدمت می‌کردند، فرصت فراغت منظمی هم برای خود در نظر گرفته بودند؟

پدرم واقعاً طی ۴۶ یا ۴۷ سال، پوتین از پا درنیاورد. قرارگاه خاتم، در واقع قرارگاه عملیاتی کشور است و ماهیت آن مستلزم آمادگی دائم است. وقتی برای نخستین بار پیکر ایشان را دیدیم، همه‌ ما یک جمله گفتیم: «چقدر راحت خوابیده است.» ایشان همیشه صبح‌ها رأس ساعت پنج‌ونیم خانه را ترک می‌کردند و حدود ساعت هشت یا نه شب به منزل بازمی‌گشتند.

بسیاری از فرماندهان دیگر نیز، مانند سردار رشید، شهید حاجی‌زاده، یا سرلشکر نوذری که همراه پدر به شهادت رسیدند، دقیقاً همین سبک زندگی و انضباط را داشتند. در حالی‌که یک فرد عادی معمولاً پس از ۳۰ سال خدمت بازنشسته می‌شود و به زندگی پس از آن می‌پردازد، هر یک از این فرماندهان حدود ۱۶ تا ۱۷ سال بیش از دیگران در سپاه خدمت کرده‌اند.

آن جمله معروف سردار شهید حاج قاسم سلیمانی که می‌فرمایند «کسی اگر می‌خواهد شهید شود، باید مانند شهدا زندگی کرده باشد»، حقیقتی است که در مورد پدرم نیز صادق است. اما «مثل شهدا زندگی کردن» به معنای ترک دنیا یا بی‌توجهی به خانواده و انتظار کشیدن برای شهادت با اصابت موشک نیست. ملاک، اخلاق درست، رفتار مردمی و زندگی سالم است. می‌توان هم به خانوادگی رسیدگی کرد و هم در مسیر جهاد حرکت داشت.

شهید شادمانی تا آخرین لحظه‌ی زندگی، با همین رویکرد زیست. حتی زمانی که جنگ آغاز شد، ما با هم درباره برنامه‌هایی صحبت کرده بودیم که قرار بود پس از پایان درگیری‌ها، آن‌ها را با هم اجرا کنیم.

افق: رابطه‌تان با پدر چطور بود؟!

با هم خیلی رفیق بودیم، ولی ارتباط ما بسیار رسمی بود. زمانی که به معراج رفتیم، روی تابوت خم شدم تا ایشان را در آغوش بگیرم. بقیه تعجب کردند و یکی می‌خواست من را آرام کند که گفتم: من تا حالا رویم نشده بود ایشان را بغل کنم!

ولی همیشه پدربا ما رفیق بود. اگر سؤالی داشتیم، کاری داشتیم، مشورتی داشتیم، می‌توانستیم روی پدر حساب کنیم. با اینکه همه می‌گویند شما چقدر محکم هستید و این‌ها، هنوز باور نکرده‌ام که ایشان رفته‌اند. واقعاً حس می‌کنیم که جسمش دیگر نیست، ولی حضورش برای ما خیلی بیشتر شده است. با این‌که من پسر کوچک ایشان بودم، تمام کارهای تدفین شهید را انجام دادم و می‌دانستم تنها تصویری که دیگر تکرار نمی‌شود، این تصویر است.

اگر پیکری که به خاک می‌سپردم، برادرم بود، اگر رفیقم بود، اگر دوستم بود، واقعاً سخت نبود؛ اما داشتم پدرم را به خاک می‌سپردم. ولی چون نگاهمان به ایشان به عنوان «شهید» بود و نه «مرحوم علی شادمانی»، این استقامت را داریم. اگر «مرحوم علی شادمانی» بودند، این‌جوری ننشسته بودم؛ غصه داشتم، غم داشتم. در حالی که اکنون همه‌اش برای ما افتخار است.

افق: برای ما، کمی بیشتر از این ارتباط صحبت کنید؛ دیدن اینکه دیگر اتاق کار پدر خالی است، چه احساسی دارد؟ آیا به محل کارشان مرتب سر می‌زدید؟

امروز صبح من رفتم سر کار ایشان و در را باز کردم، دیدم پدر دیگر نیستند. همه‌جا خالی‌ست و خلوت است. لباس درجه‌دارشان آویزان است، پرونده‌ها روی میزشان باز است. اتاق پشتی داشت ایشان در محل کارشان که ظهرها برای نماز خواندن یا استراحت آن‌جا می‌رفتند. بعضی وقت‌ها وقت نماز ظهر از من می‌پرسیدند: «کجایی؟ بیا کارت دارم» و هیچ کاری هم نداشت.

در یکی از این نماز خواندن‌ها، خیلی شرمنده شدم. ایشان اصرار بسیار کردند که من جلو بایستم و ایشان به من اقتدا کنند؛ پدر گفتند که: من تو را قبول دارم. من در آن زمان، یک احساس حقارت ویژه را تجربه کردم.

با شهادت ایشان، ما ظاهراً خسارت سنگینی متحمل شدیم و گنجی بزرگ را از دست دادیم. اما به نقطه‌ای رسیدیم که باور داریم همان موشکی که کودکان غزه را به شهادت می‌رساند، پدر مرا نیز آسمانی کرد و این، افتخاری بزرگ برای ماست.

مسئول معراج، آقا ابوذر، به من گفت: «می‌دانی چرا سربند “یا زهرا (س)” را برای پدرت بستم؟» پرسیدم چرا؟ پاسخ داد: «زیرا حاج‌آقا از پهلو شهید شده بود؛ دستش قطع شده، پایش از کار افتاده و لبش پاره شده بود.» من تصور می‌کردم وضعیت تنها در همین حد است. اما روزی که آمدم تا سربند را کنار بزنم و کفن را ببندم، متوجه شدم که پیکر ایشان پر از قطعات بتن و ترکش است. شهادت پدرم به این شکل، و شباهت کاملش با مظلومان تاریخ، مایه افتخار ماست.

شهید سید حسن نصرالله جمله‌ای دارد که می‌گوید: «ما به شهدا نمی‌گوییم خدا نگهدار، بلکه می‌گوییم به امید دیدار.» هنگامی که خواستم لَحد اول را بر پیکر پدر بگذارم، صورتش را بوسیدم و گفتم: «یادت نرود؛ خیلی طول نکشد که به دیدارت برسیم.» ان‌شاءالله که ظهور حضرت ولی‌عصر (عج) نزدیک باشد و شهدا بازگردند و ما آنان را دوباره ببینیم. اما به هر ترتیب که باشد، احساس می‌کنم با این روحیه، توان صبر طولانی برای دیدار دوباره‌اش را ندارم.

افق: به عنوان فرزند سپهبد علی شادمانی، همدلی و همراهی اقشار گوناگون مردم ایران در این دفاع مقدس را چطور می‌بینید؟

شهدای ما در این جنگ، از فرمانده و متخصص هوافضا گرفته تا فردی که کنار لانچر و پدافند می‌نشیند، حضور داشتند. غیر از این‌ها، پرستار، پزشک و انسان‌های عادی نیز در میان شهدا بودند. چه نامی از آنان برده شود و چه نه؛ چه دانشمند هسته‌ای باشند و چه از نیروهای امنیتی که نامی از آنان برده نمی‌شود، همگی برای ما همانند سپهبد علی شادمانی‌اند. این‌گونه نیست که یک نفر فقط عنوانی به دوش بکشد؛ آن پرستار نیز برای ما سپهبد است، آن کارگری که شهید شده نیز همین‌طور، و حتی آن کودک شش‌ماهه‌ای که تابوتش بالاتر از سایر تابوت‌ها قرار داشت، همان شأن و جایگاه را برای ما دارد. همه‌شان برای ما عزیز و بزرگوارند.

وقوع این جنگ، امری پیش‌بینی‌پذیر بود و از پیش نیز پیش‌بینی شده بود؛ اما اینکه در چه سطحی و با چه الگویی پیش برود، دقیق مشخص نبود. تصور من، به‌عنوان فردی غیرمتخصص، این بود که شاید اسرائیل مثلاً یک مرکز هسته‌ای، یک پالایشگاه، یا یکی از مراکز صنایع دفاعی را هدف قرار دهد؛ یعنی در سطحی بالاتر از سطح کنونی وارد عمل شود.

برخی از افراد، به‌ویژه حتی نزدیک‌ترین کسان‌مان، نگاه ساده‌انگارانه و فانتزی به این موضوع دارند و تصور می‌کنند دکمه‌ای وجود دارد که با فشردن آن، اسرائیل به‌طور کامل نابود می‌شود. نمی‌دانند که ما در حال مبارزه با تمام نیروهای شیطانی جهان هستیم و بسیاری از قدرت‌های جهانی نیز پشتیبان این رژیم‌اند. با وجود اینهمه حمایت، همان یک موشکی که به تل‌آویو اصابت می‌کند، برای نمایش اقتدار ما کافی است؛ چه رسد به حملات مداومی که ایران داشته است.

افق: انتصاب و شهادت سریع الوقوع پدرتان برای شما و خانواده عجیب نبود؟

ایشان در جلسه‌ی سران حضور داشتند. همان‌گونه که در رسانه‌ها نیز مطرح شد و برخی از مسئولان سیاسی و رئیس‌جمهور به آن اشاره کردند، رژیم صهیونیستی آن مکان را هدف قرار داد. حاج‌آقا، همچون سایر سران، از محل خارج شدند و چند عملیات دیگر را نیز علیه اسرائیل فرماندهی کردند. در همان روزی که رژیم صهیونیستی ساختمان صدا و سیما را مورد حمله قرار داد، ایران به‌شدت پاسخ داد. فرماندهی آن عملیات‌ها نیز برعهده‌ی پدر بود. اما در روزهای بعد، در جریان جنگ، ایشان هدف حمله قرار گرفتند.

شبکه‌ ۱۴ اسرائیل تحلیلی منتشر کرده بود که به‌نقل از مقامات این رژیم می‌گفت: «علی شادمانی باید حذف می‌شد، چون فرمانده جنگ بود، به رهبر ایران بسیار نزدیک بوده و در کمتر از ۱۲ ساعت، ورق جنگ را برگرداند و ساختار فرماندهی را بازسازی کرد.» بنابراین از نظر آنان، پدر فردی خطرناک بود.

عکسی هست از شهید شادمانی و آقای رشید که در کنار رهبر انقلاب ایستاده‌اند و به ایشان ابراز ارادت می‌کنند. معمولاً قرارگاه خاتم، هر یک یا دو هفته یک‌بار، جلسه‌ای منظم با رهبر انقلاب داشت. تا سال ۱۳۹۵، فرماندهی قرارگاه خاتم با خودِ رهبر انقلاب بود بود و این ارتباط همیشه وجود داشت، اما در همین چند روز که حاج‌آقا فرماندهی قرارگاه را برعهده داشتند، این ارتباط صمیمانه‌تر و نزدیک‌تر شده بود و جلسات نیز اندکی مفصل‌تر برگزار می‌شد

ما قرار بود با آقای جعفر اسدی مصاحبه‌ای انجام دهیم. اتاق ایشان کنار اتاق پدرم بود، اما چون فضای کافی نداشت، پدرم اتاق خود را در اختیار ما قرار دادند. پس از پایان مصاحبه، ایشان به اتاقشان برگشتند. بچه‌ها پیشنهاد دادند با شهید شادمانی عکس بگیریم. ایشان گفتند: «من عکس زیاد دارم.» من در حضور دوستانم به پدرم گفتم: «عکس شهادتیِ جدید ندارید!» بالاخره راضی شدند و باهم عکس گرفتیم. در بسیاری از بنرهایی که بعد از شهادت ایشان چاپ شد، از همان عکس استفاده شد.

افق: کمی از تواضع و سبک زندگی ساده سپهبد شادمانی و دوستان ایشان بگویید:

آقای رشید، فرماندهِ فرماندهان بود، اما همواره خود را در سایه نگه می‌داشت. در جایگاهی با آن سطح از مسئولیت، بسیار دشوار است که تواضع بورزی، آن هم تواضعی که نمایشی نباشد؛ درعین‌حال به به فرمانده‌ای که روزی، شاگرد تو بوده است میدان بدهی. ارتباط میان ایشان و دیگر فرماندهان، رابطه‌ای دوستانه بود، نه رقابتی.

سردار باقری، با تمام دلاوری‌هایش، در مسیر آقای رشید گام نهاده بود؛ از اطلاعات سپاه تا اطلاعات عملیات ستاد کل. آنان همراه با یکدیگر جلو آمدند. با این‌حال، پس از شهادت آقای رشید، در بسیاری از بنرها، تصویر فرماندهانی که از زیرمجموعه‌های ایشان بودند، با ابعاد بزرگ و در جایگاه برجسته قرار گرفت، و عکس خود ایشان پایین‌تر و کوچک‌تر درج شد. این در حالی است که اگر چهره‌هایی چون حاج قاسم سلیمانی و دیگران در مقطعی معروف شدند، اقتضای زمان بود؛ در آن بازه می‌بایست این شهید شناخته می‌شد.

در عید مبعث، همه‌ی مسئولان برای دیدار با رهبر انقلاب می‌روند. یک‌بار، پدر ظهر هنگام مشغول گشتن کیف خود بود که ناگهان کارت دعوت برای دیدار را پیدا کرد و به یاد آورد که دعوت شده است. ایشان در این‌گونه مراسم‌ها کمتر شرکت می‌کردند. حتی زمانی که در ایام محرم و فاطمیه، از سوی دفتر رهبری دعوت می‌شدند که جلو بنشینند، نمی‌پذیرفتند و همواره سعی داشتند از شیوه‌هایی که امکان ورود ویژه یا بدون صف را فراهم می‌کرد، پرهیز کنند.

شهید شادمانی، به زندگی ساده و عادی علاقه‌مند بودند. خودشان در ابتدا، فردی روستایی و کشاورز بودند؛ سپس معلم شدند. در سال ۱۳۵۸، زمانی که دوستشان؛ تقی بهمنی، به ایشان گفت نهادی به نام «سپاه» تشکیل شده و پیشنهاد داد که به آن بپیوندند، مسیر زندگی‌شان تغییر کرد. جنگ تحمیلی هشت سال به طول انجامید؛ معادل ۹۶ ماه؛ اما حاج‌آقا بیش از ۱۰۸ ماه سابقه حضور در جبهه داشتند؛ یعنی حتی پیش از آغاز رسمی جنگ در کردستان حضور داشتند و پس از آن نیز در مناطق جنگی باقی ماندند و همواره با همین شیوه‌ی ساده و بی‌تکلف زندگی کردند.

صبح روزی که به دفترشان رفتم، کاغذی بر روی میز ایشان دیدم که توصیه‌ای را با خطی خوش بر آن نوشته بودند؛ توصیه‌ای برای خواندن نماز در اول وقت.

 

کانال رسمی دیدبان ایران در تلگرام

اخبار مرتبط

ارسال نظر