کد خبر: 238580
A

سید احمد آوایی: حسن باقری و غلامعلی رشید دو بازوی توانمند فرماندهی جنگ بودند/ رشید به شدت با رجزخوانی نظامی‌ها مخالف بود

بیست و سوم خرداد ماه سال 404 بود و سحرگاه روز جمعه، انگار قرار است همه نامردی هایشان را سحرگاه جمعه به اثبات برسانند، آخر آنها مرد کارزار نیستند، یک مشت گرگ را چه به رو در رو جنگیدن.

سید احمد آوایی: حسن باقری و غلامعلی رشید دو بازوی توانمند فرماندهی جنگ بودند/ رشید به شدت با رجزخوانی نظامی‌ها مخالف بود

به گزارش سایت دیده‌بان ایران؛بعضی نام ها تا وقتی حاضر هستند، خیلی به زبان ها جاری نمی شوند. گاهی و گداری کلامی می گویند و می گذرند و میدان را برای دیگران خالی می کنند. پشت پرده مشغولند و کارها را پیش می برند. سکوت، پیشه و منششان است و با دیده شدن خیلی میانه ای ندارند. غلامعلی رشید یکی از همان ها بود. مردی که هنوز 18 ساله نشده بود که پا به عرصه مبارزه گذاشت و زندگی اش دیگر مال خود و خانواده نبود تا روز آخری که شهادت را به آغوش کشید. مرد میدان های رزم و کارزار، مرد سیاست و عمل، مرد کارهای درست و بزرگ، مرد دوراندیش و متفکر، مردی که نیاز به اغراق قلم من و ما ندارد، عیان است و آشکار، و می شود در زندگی اش غور کرد و کمی مانند او شد.

 

شهادت رشید به دست شقی ترین آفریدگان خدا که کاش اسم انسان را یدک نمی کشیدند، بهانه ای شد تا با دو تن از دوستانش، سید احمد آوایی (ایشان در دوره‌های هفتم، هشتم و یازدهم مجلس شورای اسلامی نماینده دزفول بود.) و غلامعلی رجایی ( از فعالان سیاسی و محقق و مدرس دانشگاه و مشاور مرحوم آیت الله هاشمی رفسنجانی ) ساعتی را درباره اش به گفت و گو بنشینیم؛ شاید فقط اندکی از ابعاد وجودی اش را به قدر فهم خود درک کنیم و شما را نیز در این گفت و گو شریک می کنیم:

سید احمد آوایی نحوه آشنایی خود با سردار رشید را اینگونه توضیح داده است:

 

سال 1348 بود. من جوانی بیست ساله بودم و غلامعلی رشید هجده ساله یا کمی هم کمتر چون هنوز دیپلمش را نگرفته بود. شیخ عبدالحسین سبحانی طلبه جوانی از مدرسه علمیه مرحوم آیت الله معزی بود که حدودا بیست و هفت سال داشت. شیخ عبدالحسین طلبه روشنفکر، انقلابی، زاهد و از طرفداران امام خمینی بود و چون ایشان مقلد امام بود، ما جوان ها دورش جمع شده بودیم. شیخ عبدالحسین از لحاظ جسمی آسیب دیده و نیمه فلج بود، اما بسیار شجاع بود و روحیه محکمی داشت. اگر پولی هم برای منبر به او می دادند، کتاب می خرید و به ما می داد. ما چند جوان از جمله غلامعلی، شهید عزیز صفری، عیدی فعال، عبدالحمید صفری، عبدالحمید آستی که با شیخ عبدالحسین می شدیم هفت نفر گروه منصورون را تشکیل داده بودیم و دور شیخ جمع شده بودیم.

 

اینگونه با غلامعلی آشنا شدم و این دوستی تا آخر ادامه پیدا کرد. آن روزها رادیو بغداد سخنرانی های امام را پخش می کرد. ایشان خطاب به روحانی ها می گفت مثلا اگر شما ۱۵۰ هزار نفر هستید، و اعتراضی بکنید، رژیم می تواند همه شما را دستگیر کند؟! پس چرا به جشن های 2500 ساله اعتراض نمی کنید؟ همین باعث شد که ما هم بخواهیم کمی به این جشن ها اعتراض کنیم و بنا داشتیم با انفجارهای نمادین بدون اینکه تلفاتی بگیریم، اعتراضی کرده باشیم و تکانی به شهر بدهیم. برای همین یک رفیق دینامیت فروشی داشتیم که به بهانه ماهی گرفتن از او دینامیت گرفتیم، چاشنی و فتیله را امتحان کردیم و چون تجربه نداشتیم لو رفتیم و برج هشت که همزمان با ماه مبارک رمضان بود، همه دستگیر شدیم.

 

 چهار ماه در زندان بودیم که گاهی انفرادی و گاهی هم دو سه نفری با هم بودیم، ولی شهید سبحانی انفرادی بود. گاهی در زندان شهربانی بودیم و گاهی دستبند زده به سمت زندان ساواک می رفتیم. اینکه می گویم زندان ساواک، حالا نه اینکه یک فضای بزرگی باشد، نه یک خانه استیجاری کوچک بود که فضایی برای نگه داشتن زندانی ها نداشت، کارکنان زیادی هم نداشت و تعداد آنها هفت نفر بیشتر نبود. یکی شان رئیس ساواک بود، دو نفر شکنجه گر که یکی شان معروف به ربانی بود، دو تا کارمند داشت و یک آبدارچی حالا اگر راننده ها را هم حساب کنیم شاید می شدند ده نفر ولی خب همین چند نفر شهر را با رعب و وحشت اداره می کردند؛ طوری که مردم جرأت نمی کردند در خیابان آفرینش عبور کنند. البته اینها عواملی هم داشتند که به عنوان نفوذی میان مردم بودند و مردم هم می ترسیدند. در هر حال ما در زمان جشن های 2500 ساله زندان بودیم و چهارماهی هم طول کشید و بعد ما را به یک مینی بوس دستبندزده به زندان اهواز آوردند و سه ماهی هم در آنجا بودیم و تا جایی که در خاطرم دارم ما را به دادگاه نظامی بردند.

قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، دادگستری زیر بار این مساله نمی رفت که زندانیان سیاسی را محاکمه کند و رژیم شاه هم این مساله را سپرده بود به دادگاه نظامی. دادگاه نظامی هم یک دادگاه تشریفاتی بود و تحت امر ساواک و هر چه ساواک دیکته می کرد آن را اجرا می کرد یعنی هیچ استقلالی از خودش نداشت. زندان اهواز هم فضای جداگانه ای برای زندانیان سیاسی نداشت و از دزد و قاچاقچی و چاقوکش تا زندانی مارکسیست و تجزیه طلب همه کنار هم بودند تا اینکه بعدها برای زندانیان سیاسی یک زندانی کنار کارون ساختند. حالا البته تجزیه طلبی در کار نبود یک انگی به آنها زده بودند و دلیلش هم طرفداری از فلسطین و پخش اعلامیه علیه اسرائیل بود که طرف را به ده سال زندان محکوم کرده بودند. اصلا بندگان خدا سوادی نداشتند و خیلی هم از این مسائل سر در نمی آوردند.

 

در هر حال در دادگاه بدوی شهید سبحانی به ده سال زندان محکوم شد، من سه سال، حمید سه سال، عیدی فعال دو سال، عزیز صفری و رشید هم چون سنش از همه ما کمتر بود هر کدام به دو سال زندان محکوم شدند. در دادگاه تجدید نظر شهید سبحانی حبسش هفت سال ولی بقیه مان همان محکومیت مان تأیید شد؛ اما شهید صفری و رشید چون هفت و ماه نیم حبس کشیده بودند و آن روزها رشید هنوز دانش آموز بود دیگر آزاد شدند. شهید سبحانی بدنش در اثر شکنجه بسیار ضعیف شده بود و چون نیمه فلج هم بود، بعد از تحمل یازده ماه حبس زیر شکنجه شهید شد و او را در دزفول دفن کردیم، اما ما چند نفر تا آخرین روز حبس مان را هم کشیدیم و بعد در سال 53 آزاد شدیم. من برای شرکت در کنکور به تهران آمدم و رشید هم بعد از گرفتن دیپلم به سربازی رفته بود و شده بود خدمه تانک چیفتن.

 تشکیل گروه منصورون

 غلامحسین صفاتی دزفولی که قبل از انقلاب شهید شد، وقتی متوجه تمایل سازمان مجاهدین به مارکسیسم شده بود، از آنها جدا شده بود. ما هم در زندان با افرادی مانند شهید سید محمد علی جهان آرا و حسین ابراهیمی و رضا بصیر زاده آشنا شده بودیم. زمستان سال 54 بود که یک شب سردار رشید دست من را در دست شهید صفاتی گذاشت، علاوه بر من شهید مهدی هنردار هم بود که از اهالی کاشان بود و دانشجو، همه با هم یعنی با همان دوستان قبلی مانند شهید عزیز صفری و این دوستان جدید گروه چریکی منصورون را تشکیل دادیم. شهید صفاتی سرتیم خانه ما شد. یادم هست که یک بار شهید علی جهان آرا با کیفی که مدارکی هم در آن بود خواسته بود فرار کند و تیر خورد و نتوانست فرار کند و ما وقتی فهمیدیم که کیف دست ساواک افتاده، زندگی مخفی را شروع کردیم. به تهران هم که آمدیم باز لو رفتیم. من دیگر دانشگاه را ول کردم و به همراه رشید و عیدی فعال یعنی سه نفری به اصفهان رفتیم و از سال 55 زندگی مخفی را شروع کردیم. آنجا ما ضربه خوردیم. غلامحسین صفاتی و مهدی هنردار در درگیری شهید شدند و یکی از بچه ها که نامش را یادم نیست زیر شکنجه شهید شد.

 

روال مان در خانه تیمی به این شکل بود که علامت سلامتی می زدیم یعنی باید یک جایی از کوچه پس کوچه علامتی می زدیم تا مشخص می شد که هنوز خانه لو نرفته است و اگر خانه لو می رفت ظرف دو ساعت باید آن را از مدارک تخلیه می کردیم یا قرارمان بر این بود که در یک خیابانی که از قبل قرار می گذاشتیم، فرد در آنجا راه برود و ما با ماشین از کنارش رد شویم. اما آن روز دو ساعت طول کشید و من و عیدی دیدیم که رشید نیامد، فهمیدیم که باید خانه را تخلیه کنیم. آن روزها ما یک اتاق تکی هم داشتیم، یعنی اتاقی که فقط خود فرد بلد بود نه هیچ کس دیگری تا اگر ضربه ای خوردیم و یکی از ماها دستگیر شد آدرس خانه یا همان اتاق تکی را هیچ کسی نداند.

 

تا یادم نرفته بگویم رشید آنقدر دقیق بود که یک روز که من مجبور شدم او را به خانه تیمی خودمم ببرم وقتی ترک موتور گازی ام نشست یک عینک دودی زد و چشمانش را هم بست تا متوجه مسیر نشود تا اگر بعدها دستگیر شد زیر شکنجه نتواند حرفی بزند. همان روز پایش لای چرخ دنده های موتور گیر کرد و گوشتش آویزان شد، اما نه تنها آخ نگفت که باز هم همه جوانب احتیاط را رعایت کرد و موقع بردنش به درمانگاه هم چشمانش را بست تا هیچ چیزی نبیند. در هر حال بعد از نیامدن رشید من به اتاق تکی خودم رفتم و عیدی هم رفت جایی گفت شاید آنجا باشد ولی عیدی هم دستگیر شد و از ما سه نفر من تنها ماندم و اصفهان برای ما سوخته شد.

 

آن زمان خانه شهید سید محمدکاظم دانش در قم که در حادثه هفت تیر سال 60 شهید شد، پایگاه ما بود. او دوست مشترک من و آقای رجایی بود و بعد از انقلاب هم نماینده مجلس شد. البته ایشان با ما نسبت فامیلی هم داشت. من از طریق تماس تلفنی با او به گروه وصل شدم و این بار من، سید محمدعلی جهان آرا و شهید حسن هرمزی به شیراز رفتیم. حسن کارگر راه آهن بود. من و شهید جهان آرا هم آنجا ضربه خوردیم و خودمان را به اراک رساندیم.

اوایل سال 57 بود و چون ما ضربات زیادی خورده بودیم، تصمیم گرفتیم که قاچاقی به پاکستان برویم و از آنجا به لبنان و عراق خدمت امام. و در لبنان هم امام موسی صدر را ببینیم. اما رشید از همان روزی که دستگیر شده بود تا روزی که فضای باز سیاسی اعلام کرده بودند در زندان بود که موقع آزادی اش ما ایران نبودیم.

 

 

 

آموزش نظامی برای حفظ انقلاب اسلامی

تازه انقلاب به پیروزی رسیده بود؛ حالا دقیق یادم نیست اسفند 57 بود یا اوایل سال 58 که یک روز وقتی من، محسن رضایی، سردار رشید، شهید جهان آرا در خانه ما دور هم نشسته بودیم تصمیم گرفتیم که هر کدام به شهر خودمان برویم و آموزش نظامی بدهیم. یادم هست که قبل از پیروزی انقلاب ما به این نتیجه رسیده بودیم که اگر مبارزات به نتیجه رسید و پیروز شدیم، تشکیلاتی برای حفظ انقلاب داشته باشیم که بلایی که سر جریان مصدق آمد، سر ما نیاید و کسی نتواند با کودتا همه چیز را از بین ببرد. حتی این قبل از انقلاب این موضوع را با شهید چمران هم در میان گذاشته بودیم و نظر ایشان هم مثبت بود. من به دزفول برگشتم. من و رشید در کمیته بودیم و بعدش هم سپاه را تشکیل دادیم.

 

 

 

رشید، مردی که شهوت شهرت را سر بریده بود

سپاه پاسداران تشکیل شده بود. رشید که از همان جوانی هم از شهرت فراری بود و متنفر بود و آنقدر بزرگ و افتاده بود که نشان در گمنامی داشت، به تهران آمد و با پیگیری ها او حکم فرماندهی سپاه دزفول به نام من خورد و خودش هم شد قائم مقام. آن زمان هم تقریباً دولت تعطیل بود و همه کارها را سپاه انجام می داد؛ حتی وقتی پاسگاه مرزی تخلیه شده بود ما نیرو می فرستادیم حالا از ایلام بگیر تا خوزستان.

 

سپاه را تشکیل داده بودیم و نیروهای داوطلب زیاد می آمدند و ما آنها را آموزش می دادیم و آنها اسلحه می گرفتند و در ایست بازرسی ها کشیک می دادند و آن روز ضد انقلاب از طرف صدام می آمدند و در خوزستان بمب گذاری می کردند و می توان گفت که مدت ها قبل از شروع رسمی جنگ، در خوزستان جنگ شروع شده بود. آنها می آمدند و در زیر لوله های نفت بمب کار می گذاشتند که سپاه دزفول حدود 2000 قبضه اسلحه از آنها گرفت.

 

ما با اینکه دقیق نمی دانستیم که جنگ شروع می شود، سعی کردیم با آموزش نظامی نیروهای داوطلب یک آمادگی ایجاد کنیم حتی می توانم بگویم که بیشتر امنیت استان را سپاه درفول تأمین می کرد. به عنوان مثال وقتی کمونیست ها می خواستند در مسجد سلیمان بریزند و فرمانداری را بگیرند. من به عنوان فرمانده دزفول نیرو اعزام می کردم یا وقتی آبادان شلوغ شد، چون ما نیروی بیشتری داشتیم من مهدی کیانی را فرستادم که او بعدها شد فرمانده لشکر و هر کجا شلوغ می شد ما کمک می کردیم.

شروع جنگ هشت ساله

هنوز جنگ شروع نشده بود که از تعدادی از بچه های سپاه که کمی عربی بلد بوند خواستند که برای تبلیغ انقلاب به مکه بروند و من از طریق فرودگاه آبادان رفتم و دو سه روز بعد جنگ شروع شد. به رشید زنگ زدم که ببینم چه کار کنم و او گفت: تو بمان مشکلی نیست، چون به راحتی نمی شد برگشت و حدود پنجاه روز طول کشید و شخص دیگری به نام آقای «عندلیب» را برای سپاه دزفول گذاشتند و وقتی برگشتم رفتم سپاه اهواز و رشید هم بعد از سر و سامان دادن سپاه دزفول و فرستادن بچه ها به جبهه به اهواز آمد. آن موقع بود که سپاه منطقه هشت تشکیل شد یعنی خوزستان و لرستان با مرکزیت اهواز. آن زمان شمخانی فرمانده بود، من شدم معاون آموزشی و رشید شد معاون عملیات. بعد ما رشد کردیم من شدم رئیس ستاد منطقه و رشید شد مسئول عملیات قرارگاه خاتم الانبیا(ص).

شهید باقری و سردار رشید دو بازوی فرماندهی جنگ

قرارگاه خاتم(ص) که تشکیل شد، شهید حسن باقری و رشید دو بازوی توانای محسن رضایی در جنگ شدند. چون محسن هم اوایل جنگ هنوز فرمانده سپاه نبود. او اول فرمانده اطلاعات سپاه بود و بعد شد فرمانده سپاه.

آشنایی دو غلامعلی با یکدیگر

غلامعلی رجایی نیز شروع آشنایی خود با شهید رشید را اینچنین بیان می کند:

 

چون  من اهل دزفولم و سردار رشید هم دزفولی بود، آشنایی مان بر می گردد به روزهای اول پیروزی انقلاب  و تشکیل سپاه دزفول که من آنجا  با دوستان امور فرهنگی شهر با عنوان کمیته فرهنگی انقلاب اداره می‌کردیم؛ همچنین  در مسجد جامع سپاه هم همکاری می‌کردیم که سردار آوایی فرمانده سپاه شده بودند و آقای رشید هم فرمانده عملیات و قاعدتا  مسائل عمومی شهر  بین سپاه و این کمیته فرهنگی گره خورده بود،  بعدها این کمیته به تدریج رفت در دل نهادهایی مثل روابط عمومی های تبلیغی، چه سپاه و چه غیر سپاه و کم کم جمع شد. آن موقع ما حوزه کارمان را  از مسجد جامع شروع کردیم و کل امور انقلاب بعد از انقلاب به عهده ما افتاده بود. حتی اداره مراسم و  اجرای حدود شرعی و مسائل متفاوتی که نمایش فیلم،  برگزاری نمازهای وحدت و همه را در بر می گرفت.

 

اولین روزهای انقلاب تقریباً هفته‌ ای یکی دو تا تظاهرات انبوه برپا می شد که اداره آنها به عهده ما بود. طبع انقلاب اینگونه است که برای تایید یا محکومیت موضوعی باید تظاهرات برگزار می شد و  این اتفاق با حضور مردم گره  و پیوند می‌خورد و دعوت نیز بر عهده ما بود و چون دزفول شهر استثنایی بود و همین استثنایی بودنش دافعه‌هایی هم برایش در خوزستان ایجاد کرده بود. به عنوان مثال،  مسائل انحرافی که مارکسیست ها در مسجد سلیمان ایجاد کرده بودند و بچه های دزفول برای سر و سامان دادن قضیه رفتند  یا مسائلی که در سال 58 در رابطه با خلق عرب در خرمشهر پیش آمده بود که باز بچه های دزفول رفتند و این موضوع دافعه ایجاد می کرد که چرا بچه های دزفول همه جا هستند.

 

یا خاطرم هست که ما در کمیته فرهنگی برای شهرهای مختلف اکیپ فیلم می فرستادیم   و در مطالعات هم مشخص است که سابقه اجتهاد هم در این شهر قدمت داشت،  ولی شهرهای دیگر این قدمت را نداشتند. بزرگانی مانند  شیخ انصاری یا عرفای دیگر از این شهر بودند و می توان گفت که شهر اجتهاد و عرفان بود و در کار انقلاب هم تعداد شهدایی که دزفول داد بالاتر بود. اولین شهید بعد از شهید سبحانی را هم گروه ما داد، دانشجویی به نام «عظیم اسدی» که در شکنجه  در شهربانی دزفول به شهادت رسید. البته گویا او را به بیمارستان می برند، اما شکنجه سخت باعث می شود که دوام نیاورد و به شهادت برسد.

 

یا اگر بخواهیم از نظر تعداد گردان در جنگ هم بگوییم،  شهرهای دیگر در جنگ یک گردان داشتند و  دزفول هفت گردان. بنابراین، بعدها تیپ هفت ولی عصر(عج) معروف شد به  تیپ  هفت ولی عصر(عج) دزفول، چون بیشتر کادرش از بچه های دزفول بود. البته می توانستند از بچه های شهرهای دیگر هم استفاده کنند که بعدها این کار انجام شد، یا تعداد اسرا در جنگ در خوزستان تک است و همه این موضوع ها یک  برجستگی ها و امتیازاتی  به دزفو ل می داد.

در هر حال سابقه آشنایی من و سردار رشید به آن کمیته فرهنگی برمی گردد که البته ایشان در عملیات بود و من خدمت ایشان کمتر می رسیدم و مسائل شهر و هماهنگی هایش را با امام جمعه شهر مرحوم آیت الله قاضی انجام می دادیم. بعد از جنگ من که معلم بودم به سپاه منطقه هشت منتقل شدم و از مدیران فرهنگی سپاه شدم و پیش از آن با دو سه تا از دوستان به ماهشهر رفته بودیم و کارهای فرهنگی ماهشهر، سربندر و هندیجان را اداره می کردیم و بعد هم که به سپاه منطقه هشت منتقل شدم و چون عملاً ثقل جنگ در خوزستان بود و بر اساس شعارهایی که صدام داده بود که ظرف یک هفته تهران را می گیرد و پیش روی هایی که در جنوب کرده بود ثقل جنگ در جنوب بود نه در غرب کشور و خب آن جمله معروفی که گفته بود، «اگر ایرانی ها بصره را بگیرند من کلید بغداد را به آنها می دهم» و اینکه فکر می کردند از همکاری عرب های خوزستان هم برخوردار می شوند، باعث شد که عرب ها جانانه مقابل شان ایستادند و بسیار درخشیدند و صدام و نیروهایش را در تجاوزکاری هایش ناکام گذاشتند.

 

من چون تبلیغات جبهه و جنگ را پذیرفته بودم و مسئول فرهنگی بودم و مافوقم در خوزستان شخص دیگری بود و من کارهایی مانند نمایش فیلم، امور رسانه ای و تبلیغی، برپایی مراسم ها، دعوت از شخصیت ها و دیگر امور فرهنگی را انجام می دادم و به این ترتیب به هدایت جنگ نزدیک شدیم که این اتاق جنگ گاهی در گلف بود که افرادی مانند شهید حسن باقری و آقای رشید آنجا بودند یا از بچه های خوزستان افرادی مانند مجید باقری که با حسن باقری شهید شد هم در آنجا حضور داشتند و این حضورمان باعث شده بود که یک تداخل کاری ای برایمان پیش بیاید به طوری که وقتی اطلاعاتی را می‌گرفتیم، باید یگان‌ های جنوب را پوشش می‌دادیم. مثلاً کل یگان‌هایی که غیر خوزستانی بودند و در جنوب مستقر شده بودند برای گرفتن کلیه امکانات تبلیغی پیش ما می آمدند؛ از اعزام مبلغ و مداح گرفته تا گروه‌های فیلم و پلاکاردهای تبلیغی پوستر و چیزهایی که یگان‌ ها را می توانست به لحاط تبلیغی با نشاط نگه دارد. این قضیه گذشت تا اینکه من از قرارگاه منطقه هشت به قرارگاه کربلا رفتم و بعد هم شدم مسئول تبلیغات قرارگاه خاتم.

من ارتباط نزدیکی به آن معنا با آقای رشید نداشتم، چرا که ایشان عملیاتی بود و من در بخش تبلیغات بودم از طرفی او آدمی بود که خیلی جلوی دوربین ظاهر نمی شد. مصاحبه ها را باید بیشتر فرمانده ها انجام می دادند. با اینکه باید با آقای رضایی مصاحبه می کردم، ولی خب قدمت و سابقه آقای رشید از رضایی بیشتر بود. یادم هست یک بار خودش به من گفت که به آقای رضایی گفتم ما زودتر از شما وارد جنگ شدیم چی شد شما آمدی و از ما جلو افتادی.

آقای رشید می گفت محسن رضایی هوش بالایی داشت و مسئول اطلاعات سپاه بود. او بعد از عملیات بستان به تهران آمده بود و مستقر شده بود و داشت جنگ را اداره می کرد و امام هم فرماندهی سپاه را به او داده بود. اگر به فیلم های آن زمان نگاه کنید، کسی که اسم رمز عملیات را می خواند آقای رشید است. جثه ای کوچک دارد و به دوربین هم نگاه نمی کند. به ایشان می گویند که اسم رمز عملیات را بگوید. یا در عملیات بستان که برای اولین بار اسم رمز عملیات گفته می شود، آقای رشید با هیبت اسم رمز را که «یا حسین تو فرماندهی» می گوید و از این عملیات است که اسم رمز باب می شود.

 

 

 

اسم رمز عملیات ها چگونه باب شد؟

در مسائل نظامی اسم رمز تاریخی طولانی ای دارد. مثلا در شب و در تاریکی باید نیروها اسم رمز بدهند تا طرف مقابل متوجه بشود که او خودی است یا خیر بنابراین اسم رمز یک کدی شده بود برای شروع عملیات ها و به تدریج سه کلمه شد و از اسامی مقدس اهل بیت علیهم السلام استفاده می شد.

 

 

 

کسی شبیه رشید نبود

به نظر من آدم ها دو دسته هستند؛ یک عده هستند که بقیه می خواهند شبیه آنها بشوند مانند هنرمندان، فوتبالیست ها، خواننده ها که حالا بقیه یا زیر سایه اینها قرار می گیرند و تا حدی هم شبیهشان می شوند یا حتی از آنها جلو هم می زنند. دسته دوم آدم هایی هستند که شبیه ندارند و کسی نمی تواند شبیه آنها بشود. رشید از این آدم ها بود. بیان این مطلب نه به آن معنا که بخواهیم او را بیش از حد بزرگ کنیم. خیر او هم یک انسان است و مانند همه محدودیت هایی دارد و این طبیعی است و اصلا این خطر است که بخواهیم درباره او مبالغه کنیم و خطر دیگر درباره او این است که نادیده اش بگیریم. چون او ارشد همه فرمانده ها بوده است و می بینیم که در برخی از پوسترها مثلا سردار سلامی و سردار محمدباقری را زده اند، اما رشید را فراموش  کرده اند.

رشید فرمانده ارشد بود

 اینکه می گویم رشید ارشد بقیه فرماندهان بود، مطلبی است که از مرحوم فیروز آبادی شنیده ام. یادم است که ایشان می گفت: بعد از او رهبری پیشنهاد فرماندهی ستاد کل نیروهای مسلح را به رشید پیشنهاد می دهد و ایشان نمی پذیرد و خودش می گوید باقری. سردار باقری هم با شنیدن این مطلب ناراحت می شود و با برافروختگی به رشید می گوید چرا وقتی تو هستی من بشوم رئیس ستاد کل؟! بنابراین، رهبری تدبیری می کنند و سردار باقری می شود رئیس کل ستاد نیروهای مسلح و سردار رشید هم قرارگاه مرکزی خاتم الانبیاء(ص) و قرارگاه خاتم را از زیر نظارت ستاد کل خارج می کنند و می شود مستقیم تحت نظارت رهبری تا شأن رشید حفظ شود و فرماندهی سردار باقری و رشید به موازات هم باشد و رشید زیر نظر ستاد کل نرود. حتی اگر در فیلم ها هم دقت کنید، وقتی کنار هم می ایستادند یا می خواستند درجه بدهند، اینها به موازات هم بودند؛ چرا که در نظامی گری باید سلسله مراتب حفظ شود. به طور مثال، من می دانم که هم به لحاظ قدمت و سابقه و هم به لحاظ سن و سال من از آقای آوایی کوچکترم حالا چه به ما درجه داده باشند چه نداده باشند. بنابراین، به هنگام ایستادن می دانم که باید بعد از ایشان بایستم. بنابراین، در سپاه کاملا مشخص بود که رشید ارشد فرماندهان است؛ حالا چه رئیس ستاد کل باشد یا نباشد چه فرمانده سپاه باشد چه نباشد.

 

خانه>سیاست

 

کدخبر: 1677762نسخه چاپی۱۴۰۴/۰۶/۱۱ ۱۴:۰۰:۰۳

پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران -تهران

در میزگرد جماران؛

سید احمد آوایی: حسن باقری و غلامعلی رشید دو بازوی توانمند فرماندهی جنگ بودند/ رشید به شدت با رجزخوانی نظامی‌ها مخالف بود/ رشید به زی پاسداری برای پاسداران اعتقاد داشت و خودش هم اینگونه بود/ غلامعلی رجایی: رشید بالغ بر 500 دفتر یادداشت داشت

بیست و سوم خرداد ماه سال 404 بود و سحرگاه روز جمعه، انگار قرار است همه نامردی هایشان را سحرگاه جمعه به اثبات برسانند، آخر آنها مرد کارزار نیستند، یک مشت گرگ را چه به رو در رو جنگیدن. ترور پشت ترور بود که در آن سحرگاه با موشک و پهباد صورت گرفت. زده بودند از فرماندهان نظامی تا دانشمندان هسته ای و نخبگان را. از کودک و زن و مرد تا پیر و جوان را و رشید هم یکی از همان هایی بود که مدت ها برای ترورش برنامه ریزی کرده بودند و حالا در این سحرگاه برای نبودنش جشن گرفته بودند. مردی که جامه شهادت برازنده اش بود و سال ها این لحظه را انتظار می کشید.

 

سید احمد آوایی: حسن باقری و غلامعلی رشید دو بازوی توانمند فرماندهی جنگ بودند/ رشید به شدت با رجزخوانی نظامی‌ها مخالف بود/ رشید به زی پاسداری برای پاسداران اعتقاد داشت و خودش هم اینگونه بود/ غلامعلی رجایی: رشید بالغ بر 500 دفتر یادداشت داشت

پایگاه خبری جماران، منصوره جاسبی: بعضی نام ها تا وقتی حاضر هستند، خیلی به زبان ها جاری نمی شوند. گاهی و گداری کلامی می گویند و می گذرند و میدان را برای دیگران خالی می کنند. پشت پرده مشغولند و کارها را پیش می برند. سکوت، پیشه و منششان است و با دیده شدن خیلی میانه ای ندارند. غلامعلی رشید یکی از همان ها بود. مردی که هنوز 18 ساله نشده بود که پا به عرصه مبارزه گذاشت و زندگی اش دیگر مال خود و خانواده نبود تا روز آخری که شهادت را به آغوش کشید. مرد میدان های رزم و کارزار، مرد سیاست و عمل، مرد کارهای درست و بزرگ، مرد دوراندیش و متفکر، مردی که نیاز به اغراق قلم من و ما ندارد، عیان است و آشکار، و می شود در زندگی اش غور کرد و کمی مانند او شد.

 

شهادت رشید به دست شقی ترین آفریدگان خدا که کاش اسم انسان را یدک نمی کشیدند، بهانه ای شد تا با دو تن از دوستانش، سید احمد آوایی (ایشان در دوره‌های هفتم، هشتم و یازدهم مجلس شورای اسلامی نماینده دزفول بود.) و غلامعلی رجایی ( از فعالان سیاسی و محقق و مدرس دانشگاه و مشاور مرحوم آیت الله هاشمی رفسنجانی ) ساعتی را درباره اش به گفت و گو بنشینیم؛ شاید فقط اندکی از ابعاد وجودی اش را به قدر فهم خود درک کنیم و شما را نیز در این گفت و گو شریک می کنیم:

 

 

سید احمد آوایی نحوه آشنایی خود با سردار رشید را اینگونه توضیح داده است:

 

سال 1348 بود. من جوانی بیست ساله بودم و غلامعلی رشید هجده ساله یا کمی هم کمتر چون هنوز دیپلمش را نگرفته بود. شیخ عبدالحسین سبحانی طلبه جوانی از مدرسه علمیه مرحوم آیت الله معزی بود که حدودا بیست و هفت سال داشت. شیخ عبدالحسین طلبه روشنفکر، انقلابی، زاهد و از طرفداران امام خمینی بود و چون ایشان مقلد امام بود، ما جوان ها دورش جمع شده بودیم. شیخ عبدالحسین از لحاظ جسمی آسیب دیده و نیمه فلج بود، اما بسیار شجاع بود و روحیه محکمی داشت. اگر پولی هم برای منبر به او می دادند، کتاب می خرید و به ما می داد. ما چند جوان از جمله غلامعلی، شهید عزیز صفری، عیدی فعال، عبدالحمید صفری، عبدالحمید آستی که با شیخ عبدالحسین می شدیم هفت نفر گروه منصورون را تشکیل داده بودیم و دور شیخ جمع شده بودیم.

 

اینگونه با غلامعلی آشنا شدم و این دوستی تا آخر ادامه پیدا کرد. آن روزها رادیو بغداد سخنرانی های امام را پخش می کرد. ایشان خطاب به روحانی ها می گفت مثلا اگر شما ۱۵۰ هزار نفر هستید، و اعتراضی بکنید، رژیم می تواند همه شما را دستگیر کند؟! پس چرا به جشن های 2500 ساله اعتراض نمی کنید؟ همین باعث شد که ما هم بخواهیم کمی به این جشن ها اعتراض کنیم و بنا داشتیم با انفجارهای نمادین بدون اینکه تلفاتی بگیریم، اعتراضی کرده باشیم و تکانی به شهر بدهیم. برای همین یک رفیق دینامیت فروشی داشتیم که به بهانه ماهی گرفتن از او دینامیت گرفتیم، چاشنی و فتیله را امتحان کردیم و چون تجربه نداشتیم لو رفتیم و برج هشت که همزمان با ماه مبارک رمضان بود، همه دستگیر شدیم.

 

 چهار ماه در زندان بودیم که گاهی انفرادی و گاهی هم دو سه نفری با هم بودیم، ولی شهید سبحانی انفرادی بود. گاهی در زندان شهربانی بودیم و گاهی دستبند زده به سمت زندان ساواک می رفتیم. اینکه می گویم زندان ساواک، حالا نه اینکه یک فضای بزرگی باشد، نه یک خانه استیجاری کوچک بود که فضایی برای نگه داشتن زندانی ها نداشت، کارکنان زیادی هم نداشت و تعداد آنها هفت نفر بیشتر نبود. یکی شان رئیس ساواک بود، دو نفر شکنجه گر که یکی شان معروف به ربانی بود، دو تا کارمند داشت و یک آبدارچی حالا اگر راننده ها را هم حساب کنیم شاید می شدند ده نفر ولی خب همین چند نفر شهر را با رعب و وحشت اداره می کردند؛ طوری که مردم جرأت نمی کردند در خیابان آفرینش عبور کنند. البته اینها عواملی هم داشتند که به عنوان نفوذی میان مردم بودند و مردم هم می ترسیدند. در هر حال ما در زمان جشن های 2500 ساله زندان بودیم و چهارماهی هم طول کشید و بعد ما را به یک مینی بوس دستبندزده به زندان اهواز آوردند و سه ماهی هم در آنجا بودیم و تا جایی که در خاطرم دارم ما را به دادگاه نظامی بردند.

 

 

 

 

 

 

 

قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، دادگستری زیر بار این مساله نمی رفت که زندانیان سیاسی را محاکمه کند و رژیم شاه هم این مساله را سپرده بود به دادگاه نظامی. دادگاه نظامی هم یک دادگاه تشریفاتی بود و تحت امر ساواک و هر چه ساواک دیکته می کرد آن را اجرا می کرد یعنی هیچ استقلالی از خودش نداشت. زندان اهواز هم فضای جداگانه ای برای زندانیان سیاسی نداشت و از دزد و قاچاقچی و چاقوکش تا زندانی مارکسیست و تجزیه طلب همه کنار هم بودند تا اینکه بعدها برای زندانیان سیاسی یک زندانی کنار کارون ساختند. حالا البته تجزیه طلبی در کار نبود یک انگی به آنها زده بودند و دلیلش هم طرفداری از فلسطین و پخش اعلامیه علیه اسرائیل بود که طرف را به ده سال زندان محکوم کرده بودند. اصلا بندگان خدا سوادی نداشتند و خیلی هم از این مسائل سر در نمی آوردند.

 

در هر حال در دادگاه بدوی شهید سبحانی به ده سال زندان محکوم شد، من سه سال، حمید سه سال، عیدی فعال دو سال، عزیز صفری و رشید هم چون سنش از همه ما کمتر بود هر کدام به دو سال زندان محکوم شدند. در دادگاه تجدید نظر شهید سبحانی حبسش هفت سال ولی بقیه مان همان محکومیت مان تأیید شد؛ اما شهید صفری و رشید چون هفت و ماه نیم حبس کشیده بودند و آن روزها رشید هنوز دانش آموز بود دیگر آزاد شدند. شهید سبحانی بدنش در اثر شکنجه بسیار ضعیف شده بود و چون نیمه فلج هم بود، بعد از تحمل یازده ماه حبس زیر شکنجه شهید شد و او را در دزفول دفن کردیم، اما ما چند نفر تا آخرین روز حبس مان را هم کشیدیم و بعد در سال 53 آزاد شدیم. من برای شرکت در کنکور به تهران آمدم و رشید هم بعد از گرفتن دیپلم به سربازی رفته بود و شده بود خدمه تانک چیفتن.

 

 

 

34% تخفیف فقط تا امشب⏳ کفش روزمره فقط ۸۴۹ تومن! پرداخت در محل

کانال رسمی دیدبان ایران در تلگرام

اخبار مرتبط

ارسال نظر