هادی غفاری: سرهنگ ساواک به من گفت این درجه را مادرت خورده است
سرهنگ ساعت ساز گفت آن شب که شما فرار کردید من بودم که با لباس شخصی داخل منزل شما آمده بودم آن شب خواهرت از منزل فرار کرد چون جوان بود به جهنم، خودت فرار کردی به جهنم، خانمت فرار کرد به درک، اما مادرت را آوردیم او چگونه فرار کرد؟

به گزارش پایگاه خبری و تحلیلی دیده بان ایران ؛ هادی غفاری یکی از مبارزین و انقلابیون شناخته شده نهضت اسلامی مردم ایران به رهبری امام خمینی است که خاطرات تلخ و شیرینی از دوران مبارزه دارد. با او به مناسبت چهلمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی به گفتوگو نشستهایم
متن را در ذیل می خوانید: .
***
*نام شما یادآور مبارزات و فداکاریهای ابوی شهید شما هم هست، مقدمتاً درباره آیتالله شهید حاج شیخ حسین غفاری و نحوه ورودشان به مبارزات و آشنایی وارتباطشان با امام توضیحاتی بفرمائید.
- بسمالله الرحمن الرحیم. بسیار متشکرم از دعوت روزنامه جمهوری اسلامی برای این مصاحبه و باید یادآورشوم این روزنامه بسیار وزین میباشد و در دعواهای سیاسی دچار افراط و تفریط نشدهاید. این برای من بسیار مهم است که راه مستقیمی را طی کردهاید و در عین دفاع از هویت و حرمت امام و انقلاب حرکت کردهاید. پدر من در یک خانواده فقیر اما مبارز به دنیا آمدند مشهور آن است که هفت پشت من شهید است. پدرم، پدرش و پدرانشان از دوره نادرشاه افشار به این طرف یا مستقیماً خوانین پدران مرا کشتند یا حکومت قاجار یا حکومت پس از آن. در دوره پهلوی اول پدر بزرگ من بسیار در آذربایجان سهیم بوده است.
*کدام شهر؟
- آذرشهر، اصلیت ما آذرشهری است. آذرشهر اسم قدیمش «ده خارقان» است این اسم به ترکی دهخوارقان نوشته میشود. توفار به ترکی به معنای دیوار است. وقتی مغول به ایران حمله کرد تنها جاییکه بشدت در برابر مغولها مقاومت کرد تا جایی که خون به دیوارها نشست همین منطقهای بود که امروز اسمش آذرشهر است بنابر این اسمش شد توفارقان. یعنی شهر نامش دیوار خون شد. الآن هم اگر با آقایان آذرشهری صحبت کنید که معمر بوده و سنشان بالا باشد نمیگویند ده خارّفان میگویند توفارقان. اسامی در دوران پهلوی اول کاملاً فارسی شد و بنام «ده خارقان» نوشتند و سعی کردند بگویند ده خاقان که این اسم جا نیفتاد رضاخان واعوان و انصار ثبت شان میخواستند برگردانند به اسامی مغول. به هر حال اینها کسانی بودند که در دوران مغول مقاومت کردند و خیلی شهید دادند. در آذرشهر منطقهای هست که تقریباً میتوان رفت زیر کوه. من خودم رفتم آنجا سنگ تبری موجود است که مربوط به پانصد تا 800 سال پیش است و مربوط به افرادی است که کشته شدند و آن زیر نامشان هست و متاسفانه نظام ما به فرهنگ ملی ما خیلی نمیپردازد و همانطور سنگها روی هم ریخته است. من رفتم از نزدیک این سنگها را در آذرشهر دیدم. در آذرشهر یک کوهی هست بنام «یوواداغ»، «یوا» به زبان ترکی یعنی سوراخ، این کوه سوراخ سوراخ جای کشتههائی است که مغولها کشتهاند و تو این سوراخها ریختهاند. از جمله قبر پدر و مادر من که از مبارزین دوره پهلوی دوم هستند. قبر ایشان الآن آنجاست و زیارتگاه مردم میباشد قبر آیتالله مقدس تبریزی یا مقدس خیابانی تبریزی چون اینها اصالتشان مال خیابان تبریز است.
*با شهید خیابانی هم نسبت دارند؟
- بله نسبت دارند. اولین خیابانی که در تبریز ساخته شد اسمش شد خیابان. آن موقع در تبریز خیابان نبود خیابانهای روستایی بود، خیابانی که آسفالت شد مشخص و معین شد اول و انتهای خیابان مشخص شد اسمش شد خیابان به ترکی هم خیابان نمیگویند خیاوان میگویند. این خیابان محله مجاهدان و مبارزان دوره مشروطیت بود و پدر مادر من در این محله بدنیا آمده بزرگ شدند و با هواداران نهضت اسلامی علیه فرقه دمکراتها آنهایی که بحث جدایی آذربایجان به روسیه را داشتند اسلحه برداشته میجنگیدند. هم طایفه مادری من و هم طایفه پدری من سابقه مبارزاتی چند صد ساله دارند. پدر من کشاورز مبارز بود، با خوانین درگیر بود و به لحاظ مالی هم بسیار در سطح پایین بود و با این سطح معیشت بسیار پائین با شهریه ماهی یک تومان (ده ریال) آن موقع که کسانی شهریه 10تومانی میگرفتند، ایشان با شهریه یک تومانی زندگیشان را اداره میکردند. پولی هم نداشت که ازدواج کند وضع مالی شان به شدت بد بود پدرش هم در تنگنا بود. پدرم کودک بود که پدرش را کشتند.
*خوانین ایشان را کشتند؟
- بله در درگیری با خوانین ایشان شهید شدند. خانواده خوانین گردن کلفت آذربایجان که سر در آخور حکومت پهلوی و قبل از آن داشتند. آن موقع خوانین، ایادی حکومتها بودند بعلاوه ائمه جمعه مناطق آن موقع هم ضلع سوم این مثلث بودند، «زر و زور و تزویر»، ضلع سومش ائمه جمعه آن زمانها بودند.
*ائمه جمعه آن زمان از طرف حکومت منصوب میشدند؟
- بله از طرف حکومت بودند یا مستقیماً از طرف حکومت بودند یا موید حکومت بودند. شاه که میرفت به منزل اینها میرفت. پدر من وقتی از مادر من خواستگاری کرد، پدر بزرگ من گفت شما خودت را نمیتوانی اداره کنی زنت را چگونه میخواهی اداره کنی؟ جملهای که پدرم خودش با دست خط نوشته، هست. نوشته که من و شما به خدایی معتقدیم که هستی را روزی میدهد، آیا عاجز است از روزی دادن به من و دختر شما؟ پدر بزرگم که مجتهد و مرجع تقلید بود، دید عجب طلبه درستگویی. در همان جلسه و صحنه مسئله تمام میشود و عقد را برگزار میکنند و ازدواج صورت میگیرد که گمان میکنم سال 1326 باشد. پدرم بعد از ازدواج از آذرشهر به تبریز آمدند مدتی در این شهر درس خواندند بعد دوباره برگشتند به آذرشهر. ایشان یک دایی داشتند که از مبارزین بزرگ آذربایجان بودند به نام آیتالله ده خارقانی (سید محسن میرغفاری).اینها هم همه از مبارزین دوره مشروطیت بودند. اصلاً ظاهراً مثل اینکه «ناف» ما را با مبارزه برداشتهاند. من به مزاح بگویم یک موقع خدمت مقام رهبری بودیم، آقای خامنهای یک سوالی از من کردند، گفتم آقا با من که صحبت میفرمایید ملاحظه بفرمایید (شوخی کردم) ایشان گفتند بله من سابقه شما را میدانم! چون پدر و مادرم را میشناختند که از خانواده مراجع بزرگ تبریز بودند. به هر حال پدر من در این خانواده بزرگ شدند و از اول در خط مبارزه بودند، به قم هم که آمدند ملا آمدند تحصیلات خوبی داشتند چون دایی پدر من از مجتهدین درس خواندهای بود که هرچه خوانده بود کف دستش بود خیلی از نوشتههای مراجع گذشته را و فقهای بزرگ را حفظ بود در حافظهاش داشت در اواخر عمرشان درحالی که ایشان مشکل بینایی داشتند، یک روز به من گفت برو منظومات را بیاور بخوان ببینم (منظومه ملاهادی سبزواری) من آن موقع نوجوان بودم منظومه را خواندم گفت «نه» این اعرابش را غلط خواندی با این که نمیدید ولی چون منظومه را کاملاً حفظ بود به حدی که اعراب و مسائل دیگر را متذکر بود ملای درس خوانده خوب آخوند نجف درس خوانده و مبارز بود. خانواده پدری من و مادری من آن مقدار که ما پرس و جو کردیم از دوران بچگی تا امروز، همه اینها مبارز بودند علیه رژیمهای استبدادی.
*ابوی شما چه سالی وارد قم شدند؟
– فکر کنم سال 1326 قمری، پدرم متولد 1292 شمسی است 5 سال پیش صدمین سال تولد پدرم بود که تلویزیون هم یک برنامه کوتاهی به منظور یکصدمین سال تولد ایشان داشت. پدر من قم هم که بود معمول آن است که آخوندهای ترک دنبال مراجع ترک میرفتند پدر من این خصلت را نداشت فارغ از قومیت میاندیشید و بنابر این مرحوم آقای فیض بزرگ که در قم بود پدر من از شاگردان مبرز فیض قمی بود که هیچ سنخیتی با ترک زبانها نداشت در عین حال که با آخوندهای ترک زبان مجتهد آن موقع مرتبط بود. در قم آن سالهای 38 – 39 قبل از 1340معمول آقایان علمای مبرز و آنهایی که آذری زبان بودند، این بود که طرفداران آیتالله شریعتمداری و من تبع آنها بودند در قم تقریباً به تعداد کمتر از انگشتان دو دست آخوندهایی بودند که ملا و درس خوانده، ولی طرفدار امام بودند.
*منظورتان روحانیون ترک زبان است؟
– بله، شهید آیتالله مدنی یکی از آنهاست. شهید آیتالله قاضی یکی دیگر از آنهاست اینها وقتی در حوزه راه میرفتند بعنوان ترکهایی که طرفدار مرجعیت فارس هستند تلقی میشدند حتی چند بار هم بعضی از آقایان آذری زبانها به پدر من میگفتند آقا شما ترک هستید منزل آقای شریعتمداری بروید پدر من میگفتند همه آنها محترمند ولی من امام را پیشوا میدانم.
*آشنایی ابوی شما با حضرت امام در همان قم صورت گرفت یا از قبل بود؟
– نه از قم صورت گرفت و از اول بچگی و طلبگی ایشان بود. امام که از اراک آمدند به قم قبل آن که امام در نجف مشرف بودند، در قم جزو کسان اولیه که دور امام گرد آمدند یکی از آنها پدر من بود. البته پدر من ارتباطی هم با فدائیان اسلام داشت. پدر من اصلاً مرام اینها را قبول نداشت و میگفت ما اساساً با ترور مخالفیم و با مشی تروریسم مخالفیم و حتی با ترور دشمنترین دشمنان هم مخالفیم و فتوای امام هم همین است.
*ابوی شما با شهید نواب هم مرتبط بودند؟
- بله ابوی من با شهید نواب رفیق بودند این دو نفر با همدیگر حرف زدند و صحبت کردند چه در تهران و چه در قم با هم در ارتباط بودند. البته ایشان به شیوه ترور معتقد نبود و ما حتی به این اعتقاد داریم نه اعتقاد سیاسی بلکه اعتقاد فتوائی. به این امر معتقدیم که هیچ پیغمبری، با کودتا و یا با قتل مخالفینش به قدرت نرسیده است. خدا هم چنین چیزی را نمیپذیرد، به همین دلیل امام هرگز مردم را به قیام مسلحانه دعوت نکردند با اینکه نیروها و گروههای مسلح با امام مرتبط بوده و ارتباط داشتند. همینجا باید بگوییم که شهید شریف واقفی که در دانشگاه بود و شهید شد هر روز با پدرم ارتباط داشت و من آن موقع جوان بودم و پدر من در آن ایام با سازمان مجاهدین خلق مرتبط بود که مصادف با ایام جوانی من بود. اما هرگز پدرم دعوت به مبارزه مسلحانه نمیکرد، بلکه به مبارزه مدنی دعوت میکرد و به تعبیر امروز به مبارزه مدنی مردم را دعوت میکرد و از راه اطلاع و آگاهی عمومی به مبارزه مدنی مردم را دعوت میکرد.
*ارتباط شهید شریف واقفی با پدر شما مربوط به چه سالهائی میشود؟
- مربوط به سالهای 1344 و یا 1345 است. تغییر ایدئولوژیک سازمان مجاهدین خلق مربوط به سال 1354 است یعنی 10 سال قبل از این تغییرات ایدئولوژیکی سازمان، پدرم با شهید شریف واقفی ارتباط داشت. در آن موقع من نوجوان بودم و از پدرم راجع به کار تشکیلاتی سازمان مجاهدین خلق پرسیدم که پدرم تاکید کرد دیگر نباید راجع به این موضوع چیزی بپرسید. پدرم هیچوقت اجازه نداد هیچ اسمی را ما بپرسیم و هرگز اسمی از افراد سازمان را نزد ما نمیبرد، چون نکند هنگام مباره و درگیری ناچار شویم اسمی را از کسی ببریم. در سالهای 1338 و 1337 که پدرم در تهران مستقر شد، منزلمان در واقع به کانون مبارزه تبدیل شد. یکی از کارهای بزرگی که پدرم در آن سالها انجام داد تحریک آخوندهای تهران به مبارزه علیه رژیم بود. آن روزها مبارز کم بود، امروز متاسفانه کسانی حرفهائی را گاه گاهی به زبان میآورند که اصلاً هیچ کاری در امر مبارزه علیه شاه نکردند و بلکه برعکس طلبکار هم هستند. آن موقع که من زیر شکنجه دست و پایم میشکست، آقایان عصرهای پنجشنبه چکار میکردند در همان موقع به کباب خوری در عصر پنجشنبهها مشغول بودند. این را میگویم چون میدانم. میخواهم این صحبتهای من در تاریخ بماند که این عده از روحانیت در همان زمان که مبارزان ما تا دندان جای شکنجه بر روی بدنشان بود آنان چه پلوخوران و چه کباب خورانی به راه میانداختند.
*مبارزات ابوی را جمعبندی بفرمایید؟
- مبارزات ابوی بر علیه رژیم عمدتاً بر دو اصل استوار بود. 1- مبارزه بر علیه استبداد داخلی و 2- مبارزه علیه استعمار خارجی. تا آنجائی که من به یادم هست مبارزات ایشان بر این دو اصل استوار بود.
پدرم علاوه بر آموزههای اخلاقی و تبلیغات اخلاقی که داشتند و عمده مشکلات ما همین مسائل بود، تاکید عمدهاش این بود که ما میخواهیم یک حکومت مستقلی در کشور داشته باشیم و در مرحله بعدی مردم بتوانند با اراده خود مردم حکومت مستقلی تشکیل دهند و در تشکیل و اداره حکومت نقش داشته باشند و حکومت حق مردم است. پدر من برای تحقق اهداف انقلاب و حاکمیت ملی تبلیغ میکرد و مبارزه میکرد و این درحالی بود که من مثل روز روشن یادم هست که مادرم گفته بود ما گوشت نداشتیم و حتی روغن هم کم مصرف میکردیم و پدرم پول نداشت که روغن خریداری کند. مادرم روحیهاش اینگونه بود و میگفت که افتخار من این است که به یک روحانی معتقد مبارز کتک خورده خدمت کنم.
*مادرتان هم سابقه مبارزاتی داشت؟
- بله، مفصل. مادرم در این راهی که انتخاب کرده بود مبارزه میکرد چون یک ملازاده و درس خوانده و مبارزه بود و در نصب اعلامیهها و فعالیت میکرد. مادرم حتی بعد از شهادت پدرم در سال 54 با اینکه خودش مریض بود، وقتی ما به مدرسه فیضیه قم میرفتیم چون سخنرانی و تبلیغ علیه حاکمیت شاه بود مادر با اینکه مریض بود میگفت من هم به قم میآیم. ما میگفتیم آخر ممکن است در آنجا خطراتی باشد و مشکلی پیش آید در پاسخ ما میگفت باشد مگر فقط شما باید در قم حضور یابید، اشکالی ندارد و من هم با شما میآیم. من یک پیکان مدل 1348 داشتم و وقتی سمت قم حرکت کردیم دیدیم مادرمان هم مصمم است که بیاید ما سعی کردیم او را منصرف کنیم و گفتیم آخر این سفر برای شما که مریض هستید دشوار است. در پاسخ مخالفتهای ما قاطعانه گفت: به شما مربوط نیست و من تصمیم گرفتم که به قم بروم و شرکت کنم. وقتی به مدرسه فیضیه رسیدیم، درگیری شدیدی بین انقلابیون با ماموران دولتی در گرفت و مادرم یک چوب را برداشت و خیلی محکم بر سر رئیس شهربانی وقت شهر قم کوبید.
*شما این صحنه را از نزدیک دیدهاید؟ یا اینکه حاج خانم خودش برای شما این مسائل را تعریف کرد؟
- خیر خودم از نزدیک شاهد این صحنهها بودهام و دیدهام و حتی آمده بودند تهدید کرده بودند که اگر این مبارزات را ادامه بدهید شما را هم میآییم و دستگیر میکنیم. با این حال چندین بار گردن رئیس شهربانی را گرفت و با دستش فشار داد.
*منشا این شجاعت از کجا بود؟
- منشا این تجربههای مادرم، مبارزات پدرم بود. قسمتی از این تجارب هم مربوط به این است که ایشان در یک خاندان مبارز به دنیا آمده بود. یعنی 80 تا 90 درصد این روحیات مربوط به این است که شما در یک خانوادهای متولد شوید که پدر مبارز باشد، مادر مبارز باشد خواهر مبارز باشد و حتی خواهرم حکم اعدام گرفته بود و شب اعدام، خواهرم فرار کرده بود.
*خواهر شما در شب اعدام چگونه فرار کرده بود؟
- من فراری بودم، یعنی محکوم به اعدام و فراری بودم و خواهرم را کتک میزدند که من را پیدا کنند.
*خواهرتان را گرفتند تا شما را دستگیر کنند؟
- خیر، بخاطر صرفاً دستگیری من، او را نمیزدند و نگرفته بودند، بلکه خواهرم خودش یک مبارزه تمام عیار بود. در خانههای تیمی انقلابیون و مبارزین علیه شاه شرکت میکرد و اعلامیه نویس علیه حکومت شاه بود و عضو فعال جامعه مبارزین زنان بود و خودش بعنوان یک فرد موثرجریان مبارزین را هدایت و حمایت میکرد. در بخش بیشتری از جریان مبارزه علیه رژیم شاه خواهرم نقش بسیار چشمگیری داشت. خواهرم را در محله پیچ شمیران در منزل «سرهنگ شهید حشمت» گرفتند و اعضای سازمان مجاهدین خلق در آن خانه و در آن جلسه حضور داشتند که خواهرم دستگیر شد. پس از دستگیری مدتها زیر شکنجه قرار گرفت اقرار نکرد که با چه کسانی همراه است. اما یک خانمی از اعضای سازمان مجاهدین بنام خانم صدیقه رضائی خواهر رضائیهای سازمان مجاهدین خواهرم را لو داد و اسم خانم غفاری را پیش ماموران برده بود او بود که خواهرم را صدیقه غفاری معرفی کرد درحالی که خواهرم همه جا خودش را بنام طیبه غفاری معرفی میکرد. ماجرای فرار هم به این صورت بود که گفتند میخواهیم خواهرتان را بیاوریم و در منزل تحویل بدهیم. یعنی از طریق خواهرم پیغام دادند.
خواهرم گفت برو خانه و داخل خانه باش ولی گفت «آییق» فقط گفت «آییق» و دیگر توضیح دیگری نداد فقط با همین کلمه «هشدار» لازم را به من داد. یعنی من فهمیدم که قصد دارند او را بیاورند و با آوردن او مرا دستگیر کنند. خواهرم را آوردند دَم درب منزل و من هم درب را باز کردم متعجب شدند و متوجه شدند که این شخص حاضر خود شخص هادی غفاری است. یک شورولت ایران بود که به رنگ آجری بود و ما در همین خیابان «تهراننو» منزل پدرم بودیم که این اتفاق افتاد. 4 نفر به همراه خواهرم از ماشین پیاده شده بودند و پرسیدند آقای هادی غفاری شما هستید؟ گفتم بفرمایید. گفتند بفرمایید این هم خواهرتان که به منزلتان آوردیم، ایشان را تحویل بگیرید. گفتم چشم بفرمائید داخل منزل. ولی آنها گفتند شما در مقابل تحویل خواهرتان لطف کنید به ما رسید بدهید که ایشان را تحویل گرفتید. من گفتم رسید برای چه منظوری؟ گفتند برای اینکه فردا نیایید و معرکه بگیرید و بگویید که چه و چه شده است. گفتم باشد حالا که چنین است من بروم کاغذ بیاورم. ماموران گفتند نه لازم نیست، ما همینجا داخل ماشین کاغذ به همراه داریم، شما داخل ماشین بنشینید و رسید را بنویسید. گفتم پس بگذارید که من کفش خود را بپوشم و بیایم. ماموران تا بخواهند پاسخ مرا بدهند که آری یا نه به همراه خواهرم با عجله رفتم داخل. خواهرم از دیوار همسایه رفت و من هم از پشتبام همسایه که به بیرون راه داشتیم و هردو نفرمان فرار کردیم. از داخل منزلمان به منزل مرحوم حاج سنائی راه داشتیم و این راه از طریق منزل مرحوم حاج سنائی برقرار بود و من پریدم داخل حیاط منزل آقای سنائی و خانم آقای سنائی که خدا رحمتش کند مرحوم آقای سنائی را، خانم ایشان حجاب هم نداشتند. تا مرا دید و چشمش به من افتاد گفت آنطرف همه چیز آمده است برای فرار کردن و سریع کت و شلوار پسرش را برایم آورد و گفت اینها را بپوش و کلاه شاپو گذاشت سر من و گفت از آن طرفی برو که کوچه پشت خانه ما واقع میشد. هم من رفتم و هم خواهرم رفت و هر دو نفری از آن محل فرار کردیم.
ماموران آمدند مادرم را دستگیر کردند و او را زدند و پرسیدند بگو که پسرت کجاست؟ مادرم ابتدا گفت من پسر ندارم، من اینجا یک کلفت هستم و شبها به این خانه میآیم پخت و پز و نظارت کنم و شب را هم همینجا میخوابم و صبح میروم به خانه خودم. ماموران مادرم را بیرحمانه و محکم زدند. بعدها فهمیدم وقتی که به دیدن مادرم رفتم جای سرخی کتک روی پوست صورتش مانده بود و جا گذاشته بود.
بالاخره مادرم همان موقع که کتک میخورد به ماموران گفت خوب قبول است. آن آقائی که فراری شد پسرم است و آن خانمی هم که متواری شد دخترم است و هر دو نفر فرار کردند حالا شما بگویید که من باید چکار بکنم. ماموران دست و پاهای مادرم را گرفتند و بردند داخل ماشین و سپس او را بعنوان شریک جرم با خودشان بردند. چون مادرم هم سابقه مبارزه داشت، اعلامیه چاپ کرده بود و آن اعلامیهها لو رفته بود، آنها گفته بودند که ما خانم آقای غفاری را دستگیر کردیم. مادرم را آوردند داخل قرارگاه شماره 2 پلیس واقع در خیابان انقلاب، سر چهارراه کالج. آن مکان از سال 1397 تبدیل به اداره اماکن شده است ولی در زمان قدیم آنجا قرارگاه شماره 2 پلیس بود و قرارگاه شماره یک آن هم در میدان توپخانه بود که الآن به ایستگاه مترو تبدیل شده است. این پلیسی که الآن حرفش را میزنیم همان پلیس امنیت بود و در واقع زیر نظر پلیس امنیت و زیر نظر گارد شاهنشاهی بود. مادرم را به آنجا بردند و مدتی در همانجا نگه داشتند او به اتفاق 27 نفر در یک اتاق همان قرارگاه پلیس نگهداری میشدند و در آنجا بشدت سرد بود و تا صبح افراد در آن اطاق یخ میزدند، مادر من هم بیماری روماتیسم داشت. قرار شد فردای آن روز مادرم و همه همراهانشان را سوار بر ماشین کرده و به زندان اوین منتقل کنند، من هم در خانه عموی خودم که منزلش در انتهای خیابان شاهپور و یا خیابان «وحدت اسلامی» امروز باشد مخفی شده بودم. و در یک اتاقی در خانه عمویم مخفی بودم و هیچکس احتمال آن را نمیداد که به آنجا بروم. روزی متوجه شدیم درب منزل را میزنند همه اهل منزل گفتند ببینیم چه کسی است. با تعجب دیدیم که کسی که درب میزند مادرم هست. آن زمان مادرم حدوداً 70 ساله بود دیدیم که نفس نفس زنان نشسته، از او پرسیدیم چه شده است؟ گفت فرار کردم. پرسیدیم آخر چگونه توانستی از دستشان فرار کنی؟ گفت یک کم آب بدهید بخورم و بعد بگویم. گفت امروز صبح قرار شد همه ما را به زندان شهربانی منتقل کنند. زندان شهربانی همین جایی است که اکنون تبدیل به موزه عبرت شده است. اسم آن «کمیته مرکزی ضد خرابکاری» بود که تشکیل میشد از ارتش، شهربانی، نیروهای امنیتی و اطلاعات که مجموعه این نیروها بعنوان اداره «ساواک» نامیده میشدند. گفتیم خوب شما چگونه توانستهای فرار کنید؟ گفت همه ما 27 نفر را به صف کردند و آوردند تا سوار یک مینی بوس کنند من جز نفرات آخر صف بودم که باید سوار مینیبوس میشدم وقتی دیدم ماموران مشغول حرف زدن با خودشان هستند اول دقت کردم و متوجه شدم که در یک قسمت از خیابان (انقلاب) عرض پیاده رو پهن است و بدون اینکه سوار مینیبوس بشوم پیادهرو را ادامه دادم و به سمت شمال به راه افتادم یعنی اول چهارراه کالج بود. اولین تاکسی جلوی آن را گرفتم و گفتم انتهای خیابان شاهپور پنج تومان. در آن زمان کرایه تاکسی تا انتهای خیابان شاهپور پنج ریال بود. تا به تاکسی گفتم پنج تومان است گفت بیا بالا و من هم سریع سوار تاکسی شدم.
جالب اینجاست من بعدها که دستگیر شدم در سال 1355 سرهنگ «ساعت ساز» - الحمدلله حافظهام هنوز به خوبی یاریام میکند - اسم آن سرهنگ را بخاطر دارم آن موقع سرهنگ دوم بود. داخل ساواک من را دید و پرسید هادی غفاری تو هستی؟ گفتم بله، من هادی غفاری هستم. گفت آن شب که شما فرار کردید من بودم که با لباس شخصی داخل منزل شما آمده بودم آن شب خواهرت از منزل فرار کرد چون جوان بود به جهنم، خودت فرار کردی به جهنم، خانمت فرار کرد به درک، اما مادرت را آوردیم او چگونه فرار کرد؟ با یک حالت غیض و عصبانیتی از من میپرسید که مادرت چگونه فرار کرد؟ همان سرهنگ به من گفت ببین من یک درجهام رفت آن موقع سرهنگ تمام بودم و بخاطر فرار مادرت سرهنگ دوم شدم و یک درجه تنزل کردم و گفت این درجه را مادرت خورده است. میگفت ما زندانیان را داخل اتاق شمردیم 27 نفر کامل بودند اما داخل مینیبوس 26 نفر بودند و چندبار از مینیبوس پیاده شدیم و دفتر آمار را بررسی کردیم تمام اتاقها را یکی پس از دیگر چک کردیم هیچ اثری از زندانی نبود. بمدت یک ساعت تمام گوشه و زوایا و حتی توالتهای ساختمان را گشتیم اما هیچکس در آنجا نبود مرتب میگفت این مادر تو چگونه توانست فرار کند؟ من هم در جواب گفتم خوب کار مادرم به من چه ربطی دارد جرم را مادرم مرتکب شد. میگفت اگر مادرت را پیدا کنم باتوم را بر سرش خُرد میکنم و میگفت همه چیز رفت به جهنم، درجه سرهنگ تمامی من از بین رفت.
*پدر شما بشدت توسط ساواک شکنجه شد و در اثر همان شکنجهها هم شهید شد چرا آیتالله غفاری تا این حد مورد کینه ساواکیها بود؟
- برای اینکه بشدت با مبارزان بازاری مرتبط بود با روحانیت مبارز مرتبط بود، مرتبط نه به این مفهوم که جزء عوامل آنها بود بلکه پدر وقتی راه میرفت راه رفتنش هم یک جور مبارزه بود. در محفلی هم که در جمعی بودند ایشان وقتی مینشستند مثلاً در آن سالها من یادم هست که در منزل مرحوم آقای فلسفی رحمتاللهعلیه که روزهای پنجشنبه و یا جمعه روضه بود، پدر وقتی میآمد همه حاضرین مودب میشدند یعنی با یکدیگر شوخی بکنند و یا با هم حرف اضافهای بزنند و یا اینکه جوکی را در مجلس تعریف کنند به هیچوجه اصلاً چنین چیزی در حضورشان نبود. پدر من در قُم بشدت با حضرت امام مرتبط بود وقتی هم که حضرت امام به شهر نجف تبعید شد به ایشان تلگراف میزد و با ایشان ارتباط داشت و با امام در نجف نامهنگاری میکرد. امام به محض اینکه به نجف رفتند پدرم به اداره تلگراف تهران آمد. آن موقع اداره تلگراف در میدان توپخانه تهران قرار داشت و معروف بود به «تلگراف جات» پدرم به آنجا رفت و به نجف برای مرحوم آقای حکیم که در نجف بود و پدرم بشدت به آقای حکیم علاقمند بود، خاندان حکیم بسیار مبارز بودند و بر علیه انگلیس مبارزه میکردند، پدرم با تلگراف زدن به آقای حکیم ورود حضرت امام به نجف را به اطلاع مرحوم آقای حکیم رساند. یکی از جرایم من هم تلگرافهای پدرم به امام بود. این سرهنگ ساواک از من پرسید که محتوای تلگرافهای پدرت چه بود؟ در جوابش میگفتم تلگرافهای پدرم به من چه ربطی دارد چرا پدرم را لو بدهم. الان دستخطهای من با همین مضمون و مطلب در پرونده من در ساواک که شامل چند هزار برگ اسناد و مدارک ساواک است، موجود است.
پدرم چهرهاش به نحوی بود که اصلاً نیاز به سخن گفتن نداشت. راه که میرفت خودش موضوع بود. خودش پیام داشت آیتالله غفاری از تهران به شهر قم که میرفت وقتی به فیضیه میرفت طلبههای قم دورش میکردند و به اطرافش حلقه میزدند. آیتالله غفاری در غیاب امام خودش یک امام بود و به لحاظ فکری خودش یک امام بود و نجف هم رفت خانه امام رفت و به حج که رفت به همین نحو بود. دیدارهای متعددی با رهبران فلسطینی داشت. هم با یاسر عرفات و هم دیگر رهبران فلسطین دیدار میکرد و البته در آن موقع عرفات هنوز خوشنام بود و درحال مبارزه پدر من سمبُل بود اصلاً حرف زدن لازم نبود خانهاش، رفت و آمدش، مسجدش، تجمعش و حضورش در هر جلسهای سمبُل مبارزه با رهبری امام بود و این موضوع را پنهان نمیکرد، یعنی با رهبری امام بود. در مجلسی که پدرم نام پیامبر(ص) را میبردند حاضرین صلوات ویژهای میفرستادند. من آن زمان بچه بودم و دقیقاً یادم هست که معروف بود این صلوات به صلوات مصدقی. کسانی که الآن سنشان 70 یا 75 سال باشد دقیق یادشان هست که اینگونه صلواتها را معروف به صلوات مصدقی میگفتند. یعنی اینکه ابتدا صلوات را با صدای بلند و در پایان صلوات را آهسته ادا میکردند که مفهوم صلوات مصدقی پیدا کرده بود و آن صلوات مبارزاتی بود.
پدرم به شدت با مرحوم آیتالله العظمی سیداحمد خوانساری نیز مرتبط بود و در نوشتن اعلامیههای ایشان علیه شاه به ایشان کمک میکرد. احترام فوقالعادهای برای آیتالله العظمی خوانساری قائل بود و در آمدن مرحوم آیتالله العظمی خوانساری بعنوان اعتراض به مسجد بازار در سال 44 یا و 1343 پدرم نقش عمدهای داشت. آیتالله العظمی خوانساری از پدر من بزرگتر بود، یعنی ایشان «معمر» بوده اما از پدرم خیلی حرف شنوی داشت با اینکه از نظر سنی از پدر من خیلی بزرگتر بود. مرحوم آیتالله قزوینی و امثال اینها که در تهران بودند وقتی پدر من وارد محفل ایشان میشدند، محفل ایشان رنگ و بوی مبارزاتی میگرفت. یعنی دیگر لازم نبود که پدرم در آن مجلس حرفی بزند.
*در واقع بخاطر جایگاهش در معرفی نهضت امام و فعالیتهایی که برای پیشبرد انقلاب انجام میداد این کینه ساواک نسبت به پدر شما تشدید میشد؟
- البته بواسطه ارتباطشان با بچههای مبارز نهاوند، تبریز، بچههای قم و بچههای شیراز و اینهائی که اطلاع دارم. چون پدر من خیلی هم مایل نبود که من از همه چیز مبارزات ایشان سر در بیاورم. البته من آنچه را که متوجه میشدم بعنوان یک جوان که آن موقع دانشجو هم بودم، میفهمیدم که چه خبر است. با بچههای بلوچستان و بچههای مبارز سنی و بچههای شیعه مبارز ارتباطات داشت. با بعضی از آخوندهای تبعید شده قبلی ارتباط داشت و به خانه برخی از مراجع هم میرفت البته من نمیخواهم اسم این مراجع را ببرم و اسم این عده از مراجع را هم نخواهم برد. پدر من به طرف مقابل نهیب میزد که آقا مسئله الآن مردم نحوه غسل جنابت نیست بلکه استبداد حاکم بر مردم الآن مسئله اصلی است. میگفت غسل جنابت را بگوئید، درس خارج خود را و اصول فقه را بگویید من هم پای درس شما مینشینم، اما استبداد دارد جان مردم را میخورد و استعمار مردم را برده کرده است. بعد از لایحه کاپیتولاسیون که منجر به تبعید امام شد پدر من علیه این قضیه بشکل علنی موضعگیری کرد و در بازار که اسم نخواهم برد بعضی از دوستان بازاری با کمک پدر من و با پولی که پدر من میداد اعلامیههای امام را در شیراز 10هزار تایی چاپ میکردند. و در مسجدی که اعلامیهها را برای توزیع آورده بود تعداد اعلامیههای مربوط به امام 16 هزار اعلامیه بود.
این اعلامیهها بسیار تند بود که بر علیه شاه نوشته شده بودند. وقتی پدرم را جهت بازجوئی بردند بازجوئی بنام «پرویز متقی» از ایشان میپرسید این اعلامیهها چیست، چه کسی نوشته و در کجا به چاپ رسیده است؟ و اصلا این اعلامیهها داخل خانه شما چکار میکرده است؟ البته پدرم در نوشتههایش به زیبائی ساواک را فریب داده بود. در جوابشان نوشته بود من داخل مسجد بودم که متوجه شدم که این برگهها آنجاست و چون بالای آنها آیه قرآن نوشته شده بود نگران شدم که مبادا افرادی بدون وضو به این اعلامیهها دست بزنند آنها را برداشتم آوردم به خانه خودم. ساواک پدرم را کتک زد ولی بعد آقای متقی زیر بازجوئی پدرم نوشت و این سند اکنون نیز موجود است که: «مسئله را بزرگ نکنید» چون این فرد شیخ سادهای است و زیادی «مسئله را بزرگ نکنید»!
*شما ظاهراً لحظات آخر عمر، پدرتان را ملاقات کردید از آن ماجرا و نحوه شهادتشان بفرمایید.
- من در آن زمان نیمه مخفی و نیمه علنی زندگی میکردم قبل از سال 1353. چون در دادگاه اول تبرئه شدم. در آن دادگاه من و پدرم به اتفاق هم محاکمه شدیم که من تبرئه شدم و آزاد شدم اما پدرم هنوز در زندان بود. به هر حال معلوم بود چون گاهی پنهان و گاهی علنی بودم ولی پنهان کامل نبودم. از سال 54 به بعد به مرحله پنهانی صددرصد افتادم و در واقع اواخر سال 54 و اول سال 55 بود. در خانه تازه خط تلفن را سیمکشی کرده بودیم، تلفن زنگ زد و کسی به من گفت «سرگرد زمانی» هستم، من او را زمانی که رئیس زندان بود میشناختم و من هم زندانیاش بودم. گفت تو هادی غفاری هستی؟ گفتم بله. گفت تو به همراه مادرت، خواهرت و برادرت بیائید به ملاقات پدرتان در زندان هیچکس دیگر را هم به همراه خودتان به ملاقات ایشان نیاورید. گفتم باشد هیچکس را نمیآوریم. پرسیدم خوب باید به کجا بیائیم ملاقات پدر؟ گفت بیایید به همان زندانی که خودت بودی، یعنی به زندان «کمیته مشترک» گفتم خوب چرا آنجا باید بیائیم؟ گفت خوب باشد آنجا نیایید، پس به زندان قصر بیایید. چون من در همان زندان قصر زندانی بودم یعنی در بند 1 و بند 7 زندان قصر من و پدرم زندانی بودیم، آشنایی داشتم. رفتیم به زندان قصر، نگهبان زندان از ما پرسید اینجا چکار دارید؟ گفتم نمیدانم یک آقائی بنام سرگرد زمانی که رئیس زندان بود به ما زنگ زد و از ما خواست تا به زندان بیاییم ما هم آمدیم. زندانبان گفت اینجا باشید تا من سوال کنم و اطلاع میدهم. مدتی بعد «سرگرد» آمد از من پرسید چطوری پسر؟ گفتم الحمدلله، خیلی متبکرانه حرف میزد «چطوری»؟
گفت پدرت الان میآید بروید داخل حیاط. من و مادرم و خواهرم و برادرم بودیم، در داخل حیاط شهربانی یک اطاقکی حدود 5/2 تا 3 متر طولی بود یک طرفش به سمت بند باز میشد و 3 طرف دیگر آن هم بسمت حیاط شهربانی بود. سرگرد به ما گفت بایستیم و ما هم ایستادیم و درب اطاقک باز شد و پدر من را از پشت سر گرفته بودند و بصورت کِشان کِشان آوردند. راه رفتن نمیتوانست و آنچه را که میگویم «بینی» و «بینالله» اگر دروغ بگویم «الا ما اقولُ شهید» خدا شاهد است و دارد میشنود که من اینها را میگویم. پدرم را کشانکشان آوردند و بر روی صندلی نشاندند ما هم پشت توری ایستاده بودیم یعنی تماس نداشتیم و تور بین ما و پدرم حائل بود، یک توری آهنی ضخیمی بود ولی توری بود و قطر آن دو سانتیمتر بود. پدرم تا نشست سرش را پایین آورد و گریهاش گرفت. من ناراحت شدم چون مادرم هم آنجا ایستاده بود و البته جلوی سرگرد زمانی این حرف را زدم و گفتم تو که عُرضه مقاومت نداشتی بیخود به مسیر «موسی بن جعفر» آمدی و تا این را گفتم سرش بسمت بالا آمد و گفت نه آقاهادی! به من میگفت آقاهادی. گفت من را خیلی کتک زدند و همه بدن من خُرد شده و گمان نمیکنم دفعه بعد بتوانم به ملاقات شما بیایم و من دیگر نمیمانم. وقتی داشت اشکهای صورتش را پاک میکرد، خدا را به گواهی میطلبم که دستهایش توان بالا آمدن را نداشت که اشکهایش را خشک کند. پاهایش را بست، صورتش بالا آورد و با سر زانوهایش اشکهایش را پاک کرد. پدرم با سر زانو اشکهای صورتش را پاک کرد و داشت حرف میزد و من میفهمیدم که دارد وصیت میکند ولی نگفت که وصیت میکنم. به من گفت پسرم اگر از این لباس بیرون بیائی من از تو راضی نیستم و لباس را هیچوقت از تن خود درنیاور و این لباس باید کفن تو باشد، این لباس نوکری امام حسین(ع) است و این لباس دفاع از پیغمبر (ص) است و از تن خود آن را در نمیآوری. من هم گفتم چشم. چون طلبه بودم و آخوند بودم و سالهای سال درس خوانده بودم. گفت مراقب مادرت باش و هوای مادرت را داشته باش چون مادرت سالهای سال زجر کشیده است و بعد از این نگذارید دیگر به مادرت بد نکنید. وقتی که پدرم کلمه «بعد از این» را گفت بد نکنید. اشک توی چشمهایم جمع شد. گفت روضه نمیخوانم که شماها گریه میکنید. من گفتم چرا روضه هست. گفت آن مسجد نماند. و دست آخری هم خطاب به من گفت پسر این راه ما درستترین راهی است که انتخاب کردهایم و هرگز از این راه برنگردید بگذارید این دجالها هرکاری میخواهند، بکنند شما هرگز شرفتان را به پول و قدرت نفروشید. نه به پول و نه به قدرت، شرفتان را به هیچکدام نفروشید. تا خدا را با شرف ملاقات کنید. «سرگرد زمانی» میگفت حاج آقا ساکت باش! و پدرم در جواب گفت خودت ساکت باش. شما دیگر از جان ما چه میخواهید، ما را که کشتید. با اینکه پدرم بدنش داغون بود و محاسنش را هم زده بودند، از ته محاسنش را زده بودند با این حال، جواب سرگرد زمانی را هم داد. آن موقعی هم که محاسنش را از ته زدند ما پدر و پسر با همدیگر در زندان بودیم که آن هم داستان مفصلی دارد. همینطور که داشت راجع به مسجد و حفظ آن صحبت میکرد، سفارش کرد که من بدهی زیاد دارم و راجع به مسائل مختلف وصیت کرد. گفت در محل به بقال و عطار و نانوا و امثال آنها یکی به یکی گفت به این عده بدهکار هستم و به پول آن موقع پنج هزار تومان بدهکار بود این مبلغ زیاد بود چون پول یک خادم مسجد در آن زمان 240 تومان بود و گفت که این بدهیهای من را همه را بپردازید. آن زمان پول یک کارگر روزی 7 تومان بود. سفارش دیگر هم این بود که گفت از راه «آقا» برنمیگردید و هرگز از راه «آقا» برنگردید و مراقب خودتان باشید و خودتان را بپایید. پدرم همینطور که مشغول حرف زدن بود سرش به پایین افتاد و بطور مداوم حرف میزد و سکوت نکرده بود و حین حرف زدن چند بار هم به همین «سرگرد زمانی» پرخاشگرانه گفت ساکت باش دیگر ما را که کشتید و دیگر چه چیزی از جان ما میخواهید لا اقل بگذارید من حرفهای خود را با بچه هایم بزنم. خطاب به خواهرم گفت که نترسید و به راهتان ادامه بدهید و مواظب خودت هم باش و نترسید چون اینها توخالی هستند.
من موقع محاکمه سرهنگ زمانی بعد از انقلاب، به او پدرم را یادآوری کردم. البته زمان محاکمه او سرهنگ شده بود به او گفتم سخنان پدرم را یادت میآید؟ او در جلسه محاکمه دادگاه انقلاب اقرار کرد که بله پدرت واقعاً مردی شجاع بود. من آنجا ایستاده بودم هرچه از دهنش درآمد در زمان زندان به من گفت و سوال کرد آیا شما از آن شجاعت بهرهای بردید؟ البته این را هم باید بگویم که نمیدانم بهرهای از آن بردهام یا خیر چون فقط خدا میکند که از آن شجاعت پدر من چه بهرهای برده باشم.
سرهنگ زمانی در جلسه دادگاه انقلاب توسط آقای خلخالی محاکمه شد و اعدام هم شد چون یکی از جلادان بیرحمی بود که خودش رئیس زندان هم بود و وقتی زیر هشت میبرد و خودش همه را میزد. درحالیکه رئیس زندان باید متصدی تامین پتو، آب، نان و امثال اینها باشد ولی سرگرد زمانی خودش زندانی را بیرحمانه کتک میزد.
حال پدرم در همان حال که مشغول حرف زدن بود بد شد و آمدند او را به حالت کِشان، کِشان بردند. حال پدرم که خیلی بد شد من داد و قال کردم و مادرم هم داد و قال کرد و یقه زمانی را مادرم گرفت و گفت لااقل بگذارید ما برای ایشان دکتر بیاوریم و دکتر ایشان را ببیند. گفت نخیر حالش خوب میشود و اگر هم خوب نشد به جهنم و با صدای بلند گفت اگر ایشان حالش خوب هم نشد به جهنم و دیگر ما را بیرون کردند. ما برگشتیم به خانه ولی مگر میتوانستیم بشینیم و مگر آرام و قرار داشتیم. هنگام غروب آفتاب بود رفتم منزل دایی خودم و به او گفتم که چه اتفاقی افتاد. داییام گفت بلند شوید برویم به منزل آقای «صدر» منزل حاجآقا «رضا صدر» برادر امام موسی صدر. در میدان امام حسین(ع) ایشان امام جماعت آنجا بودند. ایشان مردی عالم، ملا و مجتهد، درس خوانده و شوکتمندی بود. ما رفتیم پیش آقای صدر و مسائل را گفتیم آقای صدر هم ناراحت شد و گفتند بیایید برویم پیش آقای خوانساری یعنی همان آیت حاج سید احمد خوانساری بزرگ. حدود ساعت 5/8 و یا 9 شب بود که رفتیم منزل آیتالله خوانساری. در دی ماه و فصل زمستان بود و نگهبان درب منزل هم که سردش بود بالاپوشی تنش بود به ما گفت بفرمایید. نگهبان درب را باز نمیکرد و میگفت شما این وقت شب یعنی ساعت 9 شب با ایشان چه کار دارید؟ در این لحظه آقا صدر بلند سر نگهبان داد زد و گفت به ایشان بگوئید که سیدرضا صدر آمده است. رفت و ایشان به استقبال آقای صدر آمدند. من و حاجآقای مقدسی و حاجآقای صدر رفتیم داخل منزل آیتالله خوانساری و ایشان هم پسرش را صدا زد و گفت همین الان شماره رئیس ساواک را را بگیرید. در آن موقع پرویز ثابتی رئیس ساواک بود. ثابتی رئیس رکن چندم ساواک بود ولی مغز متفکر و همه کاره ساواک هم بود و همیشه هم در صحبتهایش در دادگاه میگفت ما در زندانهای شاه شکنجه نداشتیم! مردک دروغگو با چه روئی این ادعا را میکرد، درحالیکه حداقل من بعنوان شاهد زنده روبروی او ایستاده بودم. من خودم شکنجه شده در زندان شاه هستم و فک و دهانم بر اثر شکنجه خرد شده و از دست دادهام. این را بر آن عدهای میگویم که هنوز نه میدانند و نه چیزی در این باره شنیدهاند و من این کتاب خدا را شاهد میگیرم که الان که مشغول این مصاحبه هستم جفت کف پاهای من بر اثر شکنجههای همان زمان زندان بعد از چهل و اندی سال سال از درد میسوزد. با کابل کف پاها را آنچنان میزدند که خود کابل به جهنم دردش، وقتی سر کابل بعد از شلاق زدن برمیگشت پوستهای پا را «قلفتی» پاره میکرد و گوشت پا را پاره پاره میکرد و من به همین دلیل ماهها قادر به راه رفتن روی پاها نبودم و با سر زانوها و یا به نحوی دیگر راه میرفتم، ولی درحال حاضر همه شیر شدهاند، همه شجاع شدهاند، اشکالی ندارد و ذهبالانام.