کد خبر: 178365
A

حجت‌اسلام علیرضا توحیدلو: حضرت زینب بیماران و نابینایان را شفا می داد

حجت‌اسلام علیرضا توحیدلو استاد دانشگاه و کارشناس مسائل دینی طی یادداشتی که در اختیار دیده‌بان ایران قرار داد، عنوان کرد که «حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرمود: امروز روز وفات عمه‌ام حضـرت زینب سلام الله علیها است. از آن روزی که عمه ام زینب سلام الله علیها وفات کرده، تاکنون، هرسال در روز وفات او، فرشـتگان درآسمان‌ها مجلس عزا به پا میکنند، آن چنان می‌گریند که من باید بروم و آن‌ها را ساکت کنم ، آن‌ها خطبه حضرت زینب سلام الله علیها را که در بازار کوفه خواند ، می‌خوانند و می‌گریند، من هم اکنون از آن مجلس فرشتگان مراجعت نموده‌ام».

حجت‌اسلام علیرضا توحیدلو: حضرت زینب بیماران و نابینایان را شفا می داد

به گزارش سایت دیده‌بان ایران؛ حجت‌اسلام علیرضا توحیدلو طی یادداشتی که در اختیار دیده‌بان ایران قرار داد، عنوان کرد که «حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرمود: امروز روز وفات عمه‌ام حضـرت زینب سلام الله علیها است. از آن روزی که عمه ام زینب سلام الله علیها وفات کرده، تاکنون، هرسال در روز وفات او، فرشـتگان درآسمان‌ها مجلس عزا به پا میکنند، آن چنان می‌گریند که من باید بروم و آن‌ها را ساکت کنم ، آن‌ها خطبه حضرت زینب سلام الله علیها را که در بازار کوفه خواند ، می‌خوانند و می‌گریند، من هم اکنون از آن مجلس فرشتگان مراجعت نموده‌ام».

دیدن حضرت زهرا (س) در خواب

طراز المذاهب از بحر المصائب نقل می‌کند: روزی حضرت عُلیاء مُخَدَّرِه زینب سلام الله علیها نزد زین‌العابدین، سیدالسجادین حضرت سجاد علیه السلام آمد. حضـرت چون چشـمش به آن مخدره افتاد، فرمود: ای عمه، دیشب در عالم رویا چه دیدی و از مادرت فاطمه چه شنیدی ؟ آن مخـدره عرض کرد: تـو از تمـامی علـوم آگـاهی. آن حضـرت فرمـود: چنین است  و مقـام ولایت همین است؛ امـا من می خواهم از زبان تو بشـنوم و بر مصـیبت پدرم بنالم. عرض کرد: ای فروغ دیده بازماندگان، چون چشمم قدری آشنا به خواب شد ، مادرم زهرا سلام الله علیها را با جامه سـیاه و موی پریشان دیدم که روی و موی خود را با خون برادرم رنگین ساخته است. چون این حال را بدیدم ، خویشـتن را بر پای مبارکش بیفکندم و صدا به گریه و زاری بلند کردم و سِـر آن حال پر ملال را از وی پرسیدم. فرمود: دخترم، زینب ! من اگر چه در ظاهر با شـما نبودم لیکن در باطن با شـما بودم و از شـما جدا نبودم. مگر به خاطر نداری عصـر روز تاسوعا ، که برادرت را از خواب برانگیختی ، برادرت بعـد از مکالمـات بسـیار گفت: جـد و پـدر و مـادر و برادرم آمـده بودنـد چون بر می گشـتند مادرم وعده وصول از من بگرفت؟! 

ای زینب ، مگر فراموش کردی شب عاشورا را که ناله واحسیناه ! واحسیناه ! از من بلند شـد و تو با ام کلثوم میگفتی که صدای مادر مرا میشـنوم؟آری، من در آن شب، باهزار رنج و تعب، در اطراف خیمه ها می گردیدم و ناله و فریاد میزدم و از این روی بود که برادرت حسـین به تو گفت: ای خواهر، مگر صدای مادر مرا نمیشنوی؟

ای زینب ! مگر در وداع بازپسـین فرزندم حسـین ، و روان شدن او سوی میدان ، من همی خاک مصـیبت بر سر نمی کردم؟ ای زینب ، چه گویم از آن هنگام که شـمر خنجر بر حنجر فرزندم حسـین را بر نوک سـنان بر آوردند. 

ای زینب ، ای دخترجان من ! چه گویم از آن وقت که لشـکر از قتلگـاه به سوی خیمه گاه روی نهادنـد و شـعله نار به گنبـد دوار بر آوردنـد. 

ای دختر محنت رسـیده ، من همانا در نظاره بودم که مردم کوفه با آن آشوب و همهمه و ولوله خیمه ها را غارت کردنـد و آتش در آنها زدند و جامه های شـما را به یغما بردنـد و عابـد بیمار را از بستر به زمین افکندنـد و آهنگ قتلش نمودنـد و تو ، نالان و گریان ، ایشان را از این کار باز می داشتی ، و نیز هنگامی که شـما را از قتلگاه عبور می دادنـد تمامی آن احوال را می دیدم و آن چهار خطاب تو به جد و پدر و مادر و برادرت را اسـتماع می نمودم و اشک حسـرت از دیـده می باریدم و آه جانسوز از دل پردردم بر می کشـیدم. دخترجان من ، این خون حسـین است که بر گیسوان من است ، و من در همه جا با شـما همراه بودم ، خصوصاً هنگام ورود به شام و مجلس یزیـد خون آشام و رفتار و گفتار آن نابکار بـدفرجام. علیا مخدره سلام الله علیها میفرماید، عرض کردم: ای مادر، از چه روی این خون را از موی و روی خویش پاک نمی فرمایی؟ فرمود: ای روشـنی دیـده ، بایـد با این موی پر خون در حضـرت قادر بیچون به شـکایت برم و داد خود را از سـتمکاران و کشـندگان فرزندم بازجویم ، و عزاداران و گنه کاران امت پدرم را شـفاعت بنمایم. و تو را وصیت می کنم که سلام مرا به فرزند بیمارم ، سید سجاد ، برسانی و بگویی به شیعیان ما اعلام کند که در عزاداری و زیارت فرزندم حسین کوتاهی نکنند و آن را سهل نشمارند که موجب ندامت آنها در قیامت خواهد بود.

لحظات آخر عمر زینب سلام الله علیها

مـاجرای کربلا پایـان پـذیرفته ، ولی غم هـای زینب فرامـوش شـدنی نیست. هر لحظه او کربلا و عـاشورا و اسارت و درد رنـج است. هر لحظه ، مـدینه یادآور حـدیث کساء اهل بیت و دوران هجرت زینب و حسـین ، از سـخت ترین دوران عمر اوست. درمدینه قحطی سـخت گیرخدادهاست. عبداالله بن جعفر که بحر جود وکرم است و عادت بر بذل و عطا دارد، به دلیل اینکه دستش از سرمایه دنیا تهی گشته راهی شام می گردد و به کار زراعت مشغول می شود؛ ولی زینب ، هر روز او گریه و داغ دل است. مـدتی می گـذرد که زینب گرفتار تب وصل خانواده اش می گردد و هر لحظه مریضـی او شدت پیدا می کند، تا اینکه نیمه ظهر به همسـر خویش عبـداالله می گویـد: بستر مرا در حیاط به زیر آفتاب قرار بـده.

 عبـداالله می فرماید: او را در حیاط جای دادم که متوجه شدم چیزی را روی سینه خویش نهاده و مدام زیر لب حرفی می زند. به او نزدیک شدم دیدم پیراهنی را که یادگار از کربلاست؛ یعنی پیراهن حسـین را ، که خونین و پاره پاره است، بر روی سینه نهاده و مدام می گوید: حسین ، حسین ، حسین!...

لحظاتی بعد او وارد بر حریم اهل بیت النبوة گشت و کارنامه عمرش به خیر و سعادت ختم گردید.

وفات علیا مخدره زینب سلام الله علیها

در بحر المصـائب گویـد: حضـرت زینب سلام الله علیها بعـد از واقعه کربلا و رنـج و شـام و محنت ایـام ، چنـدان بگریست که قدش خمیده و گیسوانش سـفید گردید؛ دائم الحزن بزیست تا رخت به دیگر سـرای کشـید. نیز گوید: علیا مخدره ام کلثوم ، بعد از چهار ماه از ورود اهل بیت به مدینه طیبه ، از این سرای پرملال به رحمت خداوند لایزال پیوست. وقتی هشتاد روز از وفـات ام کلثوم بگـذشت ، شبی علیـا مخـدره زینب مادرش را در خواب دیـد و چون بیـدار شـد بسـیار بگریست و بر سـر و صورت خویش بزد تا از هوش برفت. زمانی که آمدنـد و آن مخـدره را حرکت دادنـد ، دیدند روح مقدس او به شاخسار جنان پرواز کرده است. در این وقت آل رسول و ذریه بتول ، در ماتم آن مخـدره به زاری در آمدنـد چندان که گویی اندوه عاشورا و آشوب قیامت بر پا شـد. و این واقعه جانگـداز ، وفات حضرت زینب کبری (سلام‌الله‌علیها) (۵ یا ۶ ق - ۶۲ ه.ق)، سومین فرزند امام علی (علیه‌السّلام) و حضرت فاطمه زهرا (سلام‌الله‌علیها) و همسر عبدالله بن جعفر و از اسرای اهل‌بیت امام حسین (علیه‌السّلام) در حادثه کربلا بود. در تاریخ و چگونگی وفات حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) اختلاف‌نظر وجود دارد، اما مشهور این است که آن حضرت در ۱۵ رجب سال ۶۲ هجری پس از تحمل مصائب کربلا و رنج‌های اسارت بر اثر بیماری در ۵۷ سالگی وفات نمود.

راجع به محل دفن حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) سه دیدگاه وجود دارد. قبرستان بقیع در مدینه، قاهره مصر و دمشق را برای محل دفن آن بانو، با ادله متعدد ذکر کرده‌اند، اما با توجه به ادله و مستندات تاریخی دیدگاه شام از قرائن اطمینا‌ن‌بخشی برخوردار است و موجب حصول ظن قریب به یقین است و دو دیدگاه دیگر دارای اشکالات فراوانی است که اشاره خواهد شد.

راجع به محـل دفن حضـرت زینب سلام الله علیها سه نظر وجود دارد: 

١- مـدینه منوره ، کنار قبور خاندان اهل بیت عصـمت و طهارت یعنی بقیع 

٢- قاهر مصر

٣- مقـام معروف و مشـهور در قریه راویه واقع در منطقه غوطه دمشق 

قول اول : ظاهرا هیـچ مـدرکی به جز حـدس و تخمین ندارد ، و مبتنی بر این نظریه احتمالی است که چون حضـرت زینب سلام الله علیها پس از حادثه کربلا به مـدینه مراجعت کرده است. چنانچه رویداد تازه ای پیش نیامده باشد ، به طور طبیعی در مدینه از دنیا رحلت کرده و نیز به طور طبیعی در بقیع آرامگاه خاندان پیغمبر (ص)دفن شده است ! در مورد قول دوم نیز ، که مصـر باشد ، مدرک درستی در دست نیست. با تضعیف اقوال فوق ، اعتبار قول سوم ثابت می شود که مقبر حضرت زینب سلام الله علیها را در قریه راویه از منطقه غوطه شام ، واقع در هفت کیلومتری جنوب شـرقی دمشق ، می دانـد. در آن جـا بارگـاه و مرقـد بسـیار باشـکوهی به نـام حضـرت زینب سلام الله علیها دختر امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام وجود دارد که همواره مزار دوسـتان اهل بیت و شیعیان و حتی غیر شیعیان بوده است. آنچه از تاریخ به دست می آید ، قدمت بسـیار بنای این مزار است که حتی در قرن دوم نیز موجود بوده است ، زیرا بانوی بزرگوار : سیده نفیسه ، همسر اسحاق

مؤتمن فرزند امام جعفر صادق علیه السلام به زیارت این مرقد مطهر آمده است.

گریه امام زمان علیه السلام در وفات زینب (س)

مرحوم آیت الله سـید نورالـدین جزایری (متوفی ١٣۴٨ ه ق) در کتـاب الخصائص الزینبیه آورده اسـت که عالم دانشمند و محدث خبیر شیخ محمد باقر قاینی ، صاحب کتاب کبریت الاحمر در کتاب کشکول خود به نام سفینۀ القماش می نویسد: در عصری که در نجف اشرف به تحصیل علوم حوزوی اشتغال داشتم در آنجا سیدی زاهد و پرهیزکار بود که سواد نداشت ، روزی در حرم مولای متقیان امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام به زیارت مرقد حضـرت مشغول بود ، دید یکی از زائران ترک زبان ، گوشه ای از حرم نشـست و مشـغول تلاوت قرآن شد ، این سید جلیل احساساتی شد و به خود گفت: آیا سزاوار است که ترک و دیلم قرآن ، کتاب جـدت را بخوانند و تو بی سواد باشـی و از خواندن آیات قرآن محروم بمانی؟!

او از روی غیرت و همت قسـمتی از اوقاتش را در سقـایی (آبرسانی) صـرف کرد تا مخارج زنـدگی اش را تأمین کنـد ، و قسـمت دیگر را به تحصـیل علوم پرداخت و کم کم ترقی کرد تـا به حـدی که در درس خارج آیت االله العظمی میرزا محمـد حسن شـیرازی میرزای بزرگ (متوفی ١٣١٢ ه ق) شـرکت می کرد و به درجه ای رسـید که احتمال می دادند به حد اجتهاد رسیده است. این سید جلیل و پارسا برای من چنین نقل کرد: در عالم خواب امام زمان حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف را دیدم ، بسیار غمگین و آشفته حال بود، به محضرش رفتم و سلام کردم، سپس عرض کردم: چرا این گونه ناراحت و گریان هستید؟

 فرمود: امروز روز وفات عمه ام حضـرت زینب سلام الله علیها است.

از آن روزی که عمه ام زینب سلام الله علیها وفات کرده، تاکنون، هرسال در روز وفات او، فرشـتگان درآسمانها مجلس عزا به پا میکنند، آن چنان می گریند که من باید بروم و آنها را ساکت کنم ، آنها خطبه حضرت زینب سلام الله علیها را که در بازار کوفه خواند ، می خوانند و می گریند، من هم اکنون از آن مجلس فرشتگان مراجعت نموده ام.

امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف روضه وداع می‌خواند!

جناب حجه الاسلام کافی به نقل از علامه مقدس اردبیلی می فرمود؛ با طلاب پیاده به کربلا می رفتیم. در بین راه یک آقـای طلبه ای بود که گـاهی برای مـا روضه می خوانـد و امـام حسـین علیه‌السلام یک نمکی در حنجره اش گذاشـته بود. آمـدم کربلا. زیـارت اربعین بود. از بس که دیـدم زائر آمـده و شـلوغ است ، گفتم: داخل حرم نروم و مزاحم زائران نشوم. طلبه ها را دور خود جمع کردم و گوشه صـحن آماده خواندن زیارت شدیم ، یک وقت گفتم: آن طلبه ای که در راه برای ما روضه می خواند کجاست؟ گفتنـد: نمی دانیم بین این جمعیت کجـا رفت. ناگهـان دیـدم که یـک مرد عربی مردم را کنار می زنـد و به طرف من می آیـد. صـدا زد: ملا محمـد مقدس اردبیلی! می خواهی چه بکنی؟ گفتم: می خواهم زیارت اربعین بخوانم. فرمود: بلندتر بخوان تا من هم گوش کنم زیارت را بلنـدتر خوانـدم ، یکی دو جا توجه ام را به نکاتی ادبی دادم. وقتی زیارت تمام شد ، به طلبه ها گفتم: آن طلبه پیـدا نشـد؟ گفتند نمی دانیم کجا رفته است. یک وقت آن مرد عرب به من فرمود: مقدس اردبیلی! چه می خواهی؟ گفتم: یکی از طلبه ها در راه برای ما گاهی روضه می خوانـد، نمی دانم کجا رفته؟ خواسـتم بیایـد و برای ما روضه بخوانـد. آن عرب به من فرمـود: مقـدس اردبیلی ! می خـواهی من برایت روضه بخـوانم؟ گفتم : آری ، آیـا به روضه خوانـدن واردی؟ 

فرمـود: آری. ناگاه آن شخص رویش را به طرف ضریح امام حسین علیه‌السلام کرد و از همان طرز نگاه کردن، ما را منقلب کرد، یک وقت صدازد:

ابا عبـداالله! نه من و نه این مقـدس اردبیلی و نه این طلبه ها هیـچ کـدام یادمان نمی رود ، آن ساعتی را که می خواستی از خواهرت

زینب سلام الله علیها جداشوی!ناگاه دیدم کسی نیست، و فهمیدم آن عرب، مهدی زهرا سلام الله علیها بوده است.ص ٧٣

عنایت به مجلس سوگواری

اسـتاد ما ، عالم عامل ، حضـرت آیت االله عبـدالکریم حق شـناس فرمود: در دوران طلبگی حجره ای کنار کتابخانه مسجد جامع در طبقه دوم داشتم. ایام محرم بود ، در مسجد عزاداری امام حسین علیه‌السلام بر پا بود و من در حجره خود مشغول مطالعه بودم. هنگام مطالعه خوابم برد و پس از مدت کوتاهی بیدار شدم و برخاسـتم وضو گرفتم، و به حجره بازگشـتم. دفعه سوم در حال خواب و بیـداری بودم که دیـدم در بسـته حجره ام باز شـد و چنـد خانم مجلله وارد شدند. به من الهام شد که یکی از آنها حضرت زینب سلام الله علیها بود. فرمود: چرا در مراسم عزاداری شکرت نمیکنی؟ عرض کردم: مطالعه میکنم، بعدمیروم. فرمود:

نه ! در ایام محرم یا روز عاشورا درس تعطیل است، باید بروی مجلس شرکت کنی.

امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف کنار قبر عمه اش در شام

در مقدمه کتاب خصایص الزینبیه داستانی آمده است که نشان می دهد قبر زینب سلام الله علیها در شام است و آن اینکه: مرحوم حاج محمد رضا سـقازاده ، که یکی از وعاظ توانمند بود، نقل می کند: روزی به محضـر یکی از علمای بزرگ و مجتهد مقدس و مهذب ، حاج ملاعلی همدانی مشـرف گشـتم و از او درباره مرقد حضرت زینب جویا شدم، او در جوابم فرمود: روزی مرحوم حضـرت آیت االله العظمی آقا ضـیاء عراقی که از محققین و مراجع تقلیـد بود فرمودنـد: شخصـی شـیعه مـذهب از شیعیـان قطیف عربسـتان به قصـد زیـارت حضـرت امـام رضـا علیه آلاف تحیه و ثنا عـازم ایران می گردد. او در طول راه پول خود را گم می کنـد. حیران و سـرگردان می ماند و برای رفع مشـکل متوسل به حضرت بقیۀ االله، امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف می گردد. در همان حال سید نورانی را می بینـد که به او مبلغی مرحمت کرده و می گوید: این مبلغ تو را به سامره می رساند. چون به آن شـهر رسـیدی ، پیش وکیل ما حاج میزا حسن شـیرازی می روی و به او میگویی: سـیدمهـدی میگوید آنقدر پول از طرف من به تو بدهد که تو را به مشـهد برساند و مشـکل مالی ات را برطرف سازد. اگر او نشانه خواست، به او بگو: امسال در فصل تابسـتان، شـما با حاج ملاعلی کنی طهرانی، در شام در حرم عمه ام مشـرف بودیـد، ازدحام جمعیت باعث شده بود که حرم عمه ام کثیف گردد و آشـغال ریخته شود. شـما عبـا از دوش گرفته و با آن حرم را جارو بکردی!

و حاج ملاعلی کنی نیز آن آشـغال‌ها را بیرون می ریخت... و من در کنار شما بودم!! 

شیعه قطیفی می گوید: چون به سامرا رسیدم و به خدمت مرحوم شیرازی شرفیاب شدم جریان را به عرض او رسانـدم.

بی اختیار در حالی که اشک شوق می ریخت، دست در گردنم افکند و چشـمهایم را بوسـید و تبریک گفت و مبالغی را برایم مرحمت کرد. چون به تهران آمـدم ، خـدمت حاج آقای کنی رسـیدم و آن جریان را برای او نیز تعریف نمودم. او تصدیق

کرد ، ولی بسیار متأثر گشت که ای کاش این نمایندگی و افتخار نصیب او می شد.

کرامات حضرت زینب سلام الله علیها

شفای یکی از بزرگان دین

فیض الاسلام می فرماید: بیش از دوازده سال پیش به درد شکم گرفتار شدم و معالجه اطباء سودی نبخشید. برای استشـفاء به اتفـاق و همراهی اهـل بیت و خانواده به کربلای معلی مشـرف شـدیم. در آن جا هم سـخت مبتلا گشـتم. روزی دوستی از زائرین در نجف اشـرف، من و گروهی را به منزلش دعوت نموده، بـا اینکه رنجور بودم، رفتم. در بین گفت و گوهای گونـاگون، یکی از علماء رحمه الله علیه که در آن مجلس حضور داشت، فرمود : پـدرم می گفت: هر گاه حاجت و خواسـته اس داری ، خـدای تعـالی را سه بار به نام علیا حضـرت زینب کبری سلام الله علیها بخوان، بی شک و دودلی، خـدای عزوجل خواسـته است را روا میسازد. از این رو من چنین کرده، شـفا و بهبودی بیماری خود را از خدای تعالی خواستم، و علاوه بر آن نذر نموده و با پروردگارم عهـد و پیـمان بسـتم که اگر از این بیمـاری بهبودی یـافت، کتـاب در احوال سـیده معظمه سلام الله علیها بنویسم تـا همگان از آن بهره مند گردند.

حمد سپاس خدای جل جلاله و عظم شأنه را که پس از زمان کوتاهی شفا یافتم. اما از بسیاری اشغال و کارها و نوشتن و چاپ و نشر کتاب و ترجمه و خلاصه تفسـیر قرآن عظیم به نذر خویش وفا ننمودم، تا اینکه چند روز پیش یکی از دخترانم مرا آگاه ساخت که به نـذرم وفـا ننموده، من هم از خـدای عز اسـمه توفیق و کمک خواسـته، به نوشـتن آن شـروع نمودم و آن را کتاب ترجمه خاتون دو سرا سیدتنا المعصومۀ ، زینب الکبری ارواحنا لتراب اقدامهاالفداه نامیدم.ص ٧۴

نابودی سرمایه افراد سنگدل

هنگـامی که اسـیران آل محمـد صلی الله علیه و آله وسلم را از سـوی کـوفه به شـام می بردنـد ، در مسـیر راه به کـوه جوشـن نزدیـک شـهر حلـب رسـیدند، بچـه یکی از بـانوان حرم که در رحم داشت و نـام او را محسن نهـاده بودنـد، بر اثر سـختی راه و تشـنگی اش سـقط شد، که هم اکنون در آن جا زیارتگاهی به نام مشـهد السـقط موجود است که یادآور همان صحنه دلخراش می باشـد. روایت شـده است که حضـرت زینب سلام الله علیها دیـد در نزدیک آن کوه، معدن مس قرار دارد و عده ای در آنجا مشـغول کار هسـتند ، برای گرفتن آب و غذا نزد آنها رفت، آنها که از دشمنان بودند، با کمال سنگدلی از دادن آب و غذا امتناع نمودند، بلکه به ناسـزاگویی به اهـل بیت علیهم‌السلام پرداختنـد. دل حضـرت زینب سلام الله علیها بسـیار سـوخت، در مورد آنهـا نفرین کرد، همین نفرین باعث شد که آن معدن به کلی نابود گردید و سـرمایه آنها که سالها، ثروت کلانی از آن معدن به دست آورده بودند ، بر باد رفت. و در روایت دیگر، نظیر این مطلب به کوهی به نام کوه حران، نسـبت داده شـده که کارگران مس در آنجا حتی از آب دادن به اهـل بیت علیهم‌السلام خودداری کردنـد و با برخوردی بی رحمانه اهل بیت علیهم‌السلام را از خود راندنـد ، بر اثر نفرین زینب سلام الله علیها صاعقه ای بر آنها فرود آمد ، و تمامی آن سنگدلان تیره بخت را سوزانید و نابود ساخت.

نابودی زن بی رحم

در مسـیر راه کوفه و شام ، اسـیران آل محمـد صلی الله علیه و آله وسلم به منزلگاهی رسـیدند که نام آن قصـر عجوز بود ، منظور از عجوزه زنی به نام ام الحجام بود ، این زن که سـرشتی ناپاک داشت و از دشـمنان کوردل بود ، گسـتاخی و بی شرمی را به جایی رسانید که کنار سر مقدس امام حسین علیه‌السلام آمد و بر سنگی چهره سری را کشید و آن را خراشید به طوری که از آن سر مقـدس خون ریخت. زینب سلام الله علیها با دیـدن این صـحنه دلخراش پرسـید: این زن چه نام دارد؟ گفتند: نام او ام الحجام است. حضـرت زینب سلام الله علیها بـا آه و نـاله جـانسوز آن زن پلیـد چنین نفرین کرد: اللهم خرب علیهـا قصـرها ، واحرقهـا بنار الـدنیا قبل نار الاخرة ؛

خـدایا ، خـانه این زن را ویران فرمـا ، و او را بـا آتش دنیـا قبـل از آتش آخرت ، بسوزان.

روایت کننـده می گویـد: سوگند به خدا هنوز دعای زینب سلام الله علیها به آخر نرسـیده بود که دیدم قصر ویران شده ، و آتشی در آن قصر ویران شده روی آورد و همه آنچه را در آنجا بود با آن زن سوزانید و به خاکستر تبدیل کرد و سپس باد تندی وزید و همه آن خاکسترها را پراکنده ساخت

و دیگر نشانه و اثری از آن قصر باقی نماند.

اثر دعای زینب سلام الله علیها

اهل بیت علیهم‌السلام از آنجا قصـر عجوزه گذشـتند. هنگامی که به منزلگاهی به نام قصر حفوظ سپس به سیبور رسـیدند مردم آنجا با اسـیران آل محمد صلی الله علیه و آله وسلم خوشـرفتاری کردند.

حضـرت زینب سلام الله علیها از آنها تشـکر کرد، و برای آنها دعا کرد ، بر اثر دعای آن حضـرت ، مردم آنجا از گزنـد ظالمان محفوظ ماندند و آبشان شـیرین و گوارا شد ، و رزق و روزی شان پر برکت و ارزان گردید.

شفای درد چشم

علامه حـاج میرزا حسـین نوری ، صـاحب مسـتدرک ، از سـید محمـد باقر سـلطان آبادی، که از بزرگان و شخصیت های با کمال بود، نقل می کند که گفت: من در بروجرد به بیماری شدید درد چشم مبتلا شدم، چشم راستم ورم کرد و به طوری ورم بزرگ شد که سـیاهی چشـمم پیدا نبود، و از شدت درد، خواب و آرامش نداشـتم، نزد همه پزشکان رفتم، و مداوای آنها بی نتیجه ماند، و آنها از درمان آن، اظهار ناتوانی کردند. بعضـی می گفتند تا شش ماه باید تحت درمان باشی، و بعضی می گفتنـد تـا چهـل روز نیـاز به درمـان است. بسـیار محزون و غمگین بودم، تـا اینکه یکی از دوسـتان به من گفت: بهـتر است که به زیارت مرقد مطهر اباعبداالله الحسـین علیه‌السلام بروی، و از آن حضـرت شفا بگیری، من عازم هستم، بیا با من با هم به کربلابرویم. گفتم با این حال چگونه سـفر کنم، مگر طبیب اجازه بدهد. به طبیب مراجعه کردم، گفت: برای تو سفر روا نیست، اگر مسافرت کنی، به منزل دوم نمی رسـی، مگر اینکه به طور کلی نابینـا می شوی. به خـانه بازگشـتم ، یکی از دوسـتانم به عیـادت آمـده، و گفت: بیماری چشم تو را جز خاک کربلا و تربت شـهدا و مریضـخانه اولیای خدا شـفا نبخشد، در ضـمن شرح حالش را گفت که نه سال قبل مبتلا به تپش قلب بود، و از درمان همه پزشکان مأیوس شد، و تنها از تربت امام حسین علیه‌السلام شفا یافت. من با توکل به خدا با کاروان کربلا به سوی کربلا حرکت کردم، در منزلگاه دوم درد چشـمم شدت یافت، بر اثر فشار درد، چشم چپم نیز درد گرفت، همسـفران مرا سرزنش کردند که سفر برای تو خوب نیست، بهتر است مراجعت کنی. همچنان در ناراحتی و حیرت به سر می بردم هنگام سـحر درد چشـمم آرام گرفت و انـدکی خوابیـدم. در عالم خواب حضـرت زینب سلام الله علیها را دیدم به محضـرش رفتم و گوشـه مقنعه او را گرفتم و برچشـمم مالیدم، سپس از خواب بیدار شدم، از آن پس هیچ گونه درد و رنجی در چشمم احساسن کردم، و چشم راسـتم همچون چشم چپم خوب شـد. ماجرا را به همراهان و دوسـتان گفتم، آنها چشـمان مرا نگاه کردند، دیدند هیچ فرقی بیـن دو چشم من نیست، و هیـچ اثری از ورم و زخم دیـده نمی شـود. این کرامت حضـرت زینب سلام الله علیها را برای همه نقـل نمـودم.

محدث نوری نظیر این مطلب را در مورد شفای ملافتحعلی سلطان آبادی که از اوتاد پارسایان بزرگ بود، نقل نموده است.

شفای نابینا

مرحوم محمد رحیم اسماعیل بیک، که در توسل اهل البیت علیهم‌السلام و علاقه به حضرت سیدالشهدا علیه السلام کم نظیر بود و از این باب رحمت و برکات صوری و معنوی نصـیبش شـده و در ماه رمضان ١٣٧٨ به رحمت حق واصل شد، نقل نمود که در شـش سـالگی به درد چشم مبتلا شـدم و تـا سه سـال گرفتـار بوده و عـاقبت از هر دو چشم نابینا گردیـدم. در ماه محرم ایام عاشورا در منزل دایی بزرگوارم مرحوم حاج محمد تقی اسـماعیل بیک روضه خوانی بود، هوا گرم و شـربت سـرد به مسـتمعین می دادند. من از دایی ام خواهش کردم که اجازه دهد من به مردم شربت بدهم؟! دایی ام فرمود: توچشم نداری و نمیتوانی!گفتم: یک نفر بینا همراهم بیاید! قبول کرد، و من با کمک خودش قدری شـربت به شـنوندگان دادم. مرحوم معین الشریعه اصطهباناتی سخنرانی می کرد. در ذکر مصـیبت خود روضه حضرت زینب سلام الله علیها خواند و من تحت تأثیر قرار گرفتم. آن قدر گریه کردم تا از حـال رفتم در آن حـال بـانوی مجلله ای دست مبارکشان را بر چشـمان من کشـیده و فرمودنـد؛ خوب شـدی و دیگر به چشم درد مبتلا نخواهی شـد. ناگـاه چشم بـاز کردم. اهـل مجلس را دیـدم، شاد و فرح ناک. به طرف دایی ام دویـدم، تمام اهل مجلس منقلـب شـده و اطراف مرا گرفتنـد، به دسـتور دایی ام مرا به اتـاقی بردنـد و جمعیت را متفرق نمودنـد. این از برکت و توسـلات به حضـرت ابا عبداالله الحسـین علیه‌السلام بود که در یک لحظه آن چشـمم را شفا داده و مرا از نابینایی نجات دادند.

بأبی انت و أمی یا اباعبداالله الحسین.

مسلمان شدن طبیب یهودی

یزید پس از شهادت امام حسین علیه‌السلام پیش از آن که به عذاب آخرت مبتلا شود. در دنیا به درد بی درمانی معـذب گردیـد. یکی از اطبـای یهودی را برای معـالجه طلب کرد. طـبیب نگـاهی به یزیـد کرد و از روی تعجب انگشت حیرت به دندان گزید.

سپس با تدبیر ویژه ای چند عقرب از گلوی او بیرون کشید و گفت: ما در کتب آسمانی دیده ایم و از علما شنیده ایم که هیـچ کس به این بیماری مبتلا نمی شود مگر آنکه قاتل پسـر پیغمبر باشد، بگو چه گناهی را کرده ای که به این بیماری گرفتار شدهای؟!یزید از خجالت سر را به زیر افکند و پس از لحظاتی گفت: من حسین بن علی را کشته ام یهودی انگشت سبابه خود را بلنـد کرد و گفت: اشـهدان لا اله الا االله و اشـهد ان محمـدا رسول االله. طبیب مسـلمان شـد و از جای برخاست و به منزل خود رفت. برادر خود را به دین اسـلام دعوت کرد ، قبول نکرد، ولی همسـر او و خویشانش پذیرفتنـد. همسـر برادرش نیز اسـلام را قبول کرد و اسـلامش را از شـوهر مخفی داشـت. در همسـایگی آنهـا، یکی از شـیعیان خـالص بـود که اکـثر روزهـا مجلس تعزیه داری حضـرت سیدالشـهداء علیه‌السلام بر پـا می کرد، آن زن تـازه مسـلمان در آن مجلس شـرکت می نمود و بر مصـایب اهـل بیت عصـمت و طهارت می گریست. بعضـی از یهودیان جریان زن را به شوهرش اطلاع دادنـد، یهودی گفت: امروز او را امتحان می کنم، لذا به خانه رفت و به همسرش گفت: امشب هفتاد نفر یهودی مهمان ما خواهند بود، شرایط میزبانی را آماده و انواع خوردنی ها را جهت پذیرایی مهیا کن! بانوی تازه مسلمان خواست مشغول غذا پختن شود، صدای ذکر مصیبت حضرت سیدالشهداء علیه السلام را شنید، فوراً به مجلس عزا رفت و در عزای آن حضـرت گریه زیادی کرد. وقتی به خودآمد، سـخن شوهر به یادش آمد، ولی وقت تنگ شده بود. متوسل به فاطمه سلام الله علیها شد و به سوی خانه آمد، وقتی به خانه رسید دید بانوانی سیاه پوش جمع شده و هر یک با چشم گریان مشـغول خـدمت می باشـند و لحظه ای استراحت ندارنـد! در میان بانوان خانم بلنـد بالایی را دید در مطبخ مشـغول پختن غذاست و بـانوی مجلله ای را دیـد که پیراهن خون آلودی در کنـارش گذاشـته است! زن تـازه مسـلمان عرض کرد: ای بـانوی گرامی! شـما کیستیـد که بـا قـدوم خود این کاشانه را مزین فرموده و لوازم مهیمانی را مهیا کرده ایـد؟ آن بانوی مجلله فرمود: چون تو عزاداری فرزنـد غریب و شـهیدم را بر کار خانه ات مقـدم داشتی، بر فاطمه لازم شـد که تو را یاری کند، تا با نکوهش شوهر خود رو به رو نگردی و پس از این بیشتر به عزا خـانه فرزنـدم بروی. بـانوی تـازه مسـلمان عرض کرد: ای بـانو ! خـانمی را در مطبـخ می بینم که مشغول غذا پختن و بیش از همه بی قرار است، اوکیست؟

فرمود: نزد او برو و از خودش بپرس.

بانوی تازه مسلمان رفت و پای او را بوسه داد و نـامش را از او سؤ ال کرد؟ فرمود: من زینب خواهر امـام حسـینم. در همین زمـان زنـان یهودی بـا هفتاد مهمان وارد شدنـد. وقتی که یهودی هـا خانه را در کمال آراسـتگی و نورافشانی دیدنـد و بی خوش غـذاها به مشام شان رسـید و در جریان واقعه قرار گرفتند همه مسلمان شدند.

نفرین حضرت زینب سلام الله علیها

زینب سلام الله علیها گفت: کنار خیمه ایسـتاده بودم، ناگاه مردی کبود چشم به سوی خیمه آمد و آن خولی بود و آنچه در خیمه یافت، ربود. امام سجاد علیه السلام روی فرش پوستی خوابیده بود، آن نامرد آن پوست را آن چنان کشید که امام سجاد علیه السلام روی خـاک زمین افتاد، سـپس او به من متوجه شـد و مقنعه ام را کشـید و گوشواره ام را از گوشم بیرون آورد که گوشم پاره شد، و در عین حال گریه می کرد.

گفتم: غارت می کنی در عین حال گریه میکنی؟ گفت: برای مصایبی که بر شـما اهلبیت پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم وارد شده گریه می کنم. گفتم: خداوند دسـتها و پاهایت را قطع کند و در آتش دنیا قبل از آخرت بسوزاند. هنگامی که مختار روی کار آمد و به دستور او خولی را دستگیر کرده و نزدش آوردند، مختار به او گفت: 

تو در کربلا چه کردی؟ 

جواب داد: به خیمه علی بن الحسین امام سجاد علیه السلام رفتم، رو سری و گوشواره زینب سلام الله علیها راکشیدم و ربودم. 

مختار گریه کرد و گفت: در این هنگام زینب سلام الله علیها چه گفت: خولی جواب داد: گفت خدا دسـتها و پاهایت را قطع کند و تو را در آتش دنیا قبل از آخرت بسوزانـد، 

مختار گفت: سوگنـد به خـدا ، خواسـته او را بر می آوردم، آن گاه دسـتور داد دسـتها و پاهای خولی را بریدنـد و او را آتش زدند.

توسل به حضرت زینب سلام الله علیها

سـید جلیـل و فاضـل نبیل ، جناب آقای سـید حسن برقعی واعظ، ساکن قم، چنین مرقوم داشـته انـد: آقای قاسم عبدالحسینی، پلیس موزه آستانه مقدسه حضرت معصومه سلام الله علیها و در حال حاضر ، یعنی سنه ١٣۴٨، به خدمت مشغول است و منزل شخصـی او در خیابـان تهران، کوچه آقابقـال برای این جـانب حکـایت کرد که در زمانی که متفقین محمولات خود را از راه جنوب به شوروی می بردند و در ایران بودند من در راه آهن خدمت می کردم.

در اثر تصادف با کامیون سنگ کشی یک پای من زیر چرخ کامیون رفت و مرا به بیمارسـتان فاطمی شهرسـتان قم بردنـد و زیر نظر دکتر مدرسـی که اکنون زنـده است و دکتر سـیفی معالجه می نمودم، پایم ورم کرده بود به انـدازه یک متکا بزرگ شـده بود و مـدت پنجاه شـبانه روز از شـدت درد حتی یک لحظه خواب به چشـمم نرفت و دائماً از شـدت درد ناله و فریاد می کردم. امکان نداشت کسـی دست به پایم بگـذارد؛ زیرا آن چنان درد می گرفت که بی اختیـار می شـدم و تمـام اطـاق و سـالن را صـدای فریـادم فرا می گرفت و در خلال این مـدت به حضـرت زهرا و حضـرت زینب و حضرت معصومه علیهم‌السلام متوسل بودم و مادرم بسیاری از اوقات در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها می رفت و توسل پیدا می کرد و یک بچه که در حـدود سـیزده الی چهارده سال داشت و پدرش کارگری بود در تهران در اثر اصابت گلوله ای مثل من روی تختخواب پهلوی من در طرف راست بستری بود و فاصـله او با من در حدود یک متر بود و در اثر جراحات و فرو رفتن گلوله، زخم تبـدیل به خوره و جـذام شده بود و دکترها از او مأیوس بودند و چند روز در حال احتضار بود و گاهی صدای خیلی ضـعیفی از او شنیـده می شـد و هر وقت پرسـتارها می آمدند می پرسـیدند تمام نکرده است؟ و هر لحظه انتظار مرگ او را داشـتند. شب پنجاهم بود. مقـداری مواد سـمی برای خود کشـی تهیه کردم و زیر متکـای خود گذاشـتم و تصـمیم گرفتم که اگر امشب بهبود نیافتم خود کشـی کنم؛ چون طاقتم تمام شـده بود. مادرم برای دیـدن من آمد، به او گفتم: اگر امشب شـفای مرا از حضـرت معصومه سلام الله علیها گرفتی فبها، و الا صـبح جنازه مرا روی تختخواب خواهی دیـد و این جمله را جدی گفتم، تصـمیم قطعی بود. مادر غروب به طرف حرم مطهر رفت همـان شب مختصـری چشـمانم را خواب گرفت، در عـالم رؤیـا دیـدم سه زن مجلله از درب بـاغ، نه درب سالن وارد اطاق من که هما بچه هم پهلوی من روی تخت خوابیـده بود آمدند یکی از زنها پیدا بود، شخصـیت او بیشتر است و فهمیدم که اولی حضـرت زهرا و دومی حضـرت زینب و سومی حضرت معصومه سلام االله علیهم اجمعین هستند حضرت زهرا جلو ، حضرت زینب پشت سـر و حضرت معصومه ردیف سوم می آمدند مستقیم به طرف تخت همان بچه آمدند و هر سه پهلوی هم جلو تخت ایستادند حضـرت زهرا سلام الله علیها به آن بچه فرمودند: بلندشو. بچه گفت: نمیتوانم فرمودند: بلندشو. گفت: نمیتوانم فرمودند: توخوب شدی. در عالم خواب دیدم بچه بلند شد و نشـست من انتظار داشتم به من هم توجهی بفرمایند، ولی بر خلاف انتظار حتی به سوی تخت من توجهی نفرمودند، در این اثناء از خواب پریدم و با خود فکر کردم معلوم می شود آن بانوان مجلله به من عنایتی نداشتند. دست کردم زیر متکا و سـمی که تهیه کرده بودم بر دارم و بخورم، با خود فکر کردم ممکن است چون در اتاق ما قـدم نهاده انـد از برکت قدوم آنها من هم شـفا یافته ام، دسـتم را روی پایم نهادم دیدم درد نمی کند، آهسـته پایم را حرکت دادم دیدم حرکت می

کنـد، فهمیـدم من هم مورد توجه قرار گرفته ام، صـبح شـد پرسـتارها آمدنـد و گفتند: بچه در چه حال است به این خیال که مرده است، گفتم: بچه خوب شد، گفتند چه میگویی؟!گفتم حتماً خوب شده، بچه خواب بود، گفتم بیدارش نکنید تا اینکه بیدار شـد ، دکترها آمدنـد هیـچ اثری از زخم در پایش نبود گویا ابداً زخمی نداشـته اما هنوز از جریان کار من خبر ندارند. پرسـتار آمد بانـد و پنبه را طبق معمول از روی پای من بردارد و تجدید پانسـمان کند چون ورم پایم تمام شده بود، فاصـله ای بین پنبه ها و پایم بود، گویـا اصـلاً زخمی و جراحتی نداشـته. مـادرم از حرم آمـد، چشـمانش از زیادی گریه ورم کرده بود، پرسـید: حالت چطور است؟ نخواسـتم به او بگویم شـفا یافتم؛ زیرا از فرح زیاد ممکن بود سکته کند، گفتم: بهتر هستم برو عصایی بیاور برویم منزل. با عصا البته مصـنوعی بود، به طرف منزل رفتم و بعداً جریان را نقل کردم. و اما در بیمارستان، پس از شفا یافتن من و بچه، غوغایی از جمعیت و پرسـتارها و دکترها بود، زبان از شـرح آن عاجز است، صـدای گریه و صـلوات، تمام فضای اطاق و سالن را پر کرده بود.

شفای بیماری

حضـرت حجـۀ الاسـلام حـاج شـیخ محمـد تقی صادق در تحقیقاتی که در مورد داسـتان ذیل کرده و برای مرحوم آیۀ االله العظمی بروجردی رحمه الله علیه نوشـته و فرسـتاده که ترجمه آن این است که معظم له بعد از سلام و درود به مخاطب خود و به تمام مؤمنین از شـیعه آل محمـد صلی الله علیه و آله وسلم مینویسد: و تقدیم میدارم به سوی تو کرامت را که هیچ گونه شک و شـبهه ای در او نباشد و آن کرامت از علیا مکرمه حضـرت زینب سلام الله علیها بانوی بانوان عالم و برگزیده امت است و آن قضیه این است که: زنی به نام فوزیـۀ زیـدان از خانـدان مردمی صالح و متقی و پرهیزکار در یکی از قراء روسـتاهای جبل عامل به نام جویۀ مبتلا به درد پای بی درمانی شد تا جایی که به عنوان عمل جراحی متوسل به بیمارسـتان های متعددی گردید ولی نتیجه این شد که سستی در رانها و ساق پای وی پدید آمد و هیچ قادر به حرکت نبود، مگر این که نشسـته و به کمک دو دست راه می رفت و روی همین اصل بیست و پنج سال تمام خانه نشـین شـد و به همان حال صبر می کرد و مدام با این حال می بود تا اینکه عاشورای آقا اباعبداالله الحسـین علیه‌السلام فرا رسـید ولی او دیگر از مرض به سـتوه آمـده بود و عنان صبر را از دست او گرفته، ناچار برادران و خواهران خود را که از خوبان مؤمنین به شـمار می رونـد خـواست و از آنـان تقاضـا کرد که او را به حرم حضـرت زینب سلام الله علیها در شـام برده تـا در اثر توسـل به ذیل عنـایت دخـت مولای متقیان امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام شـفا یـافته و از گرفتـاری مزبور به در آیـد ولی برادران پیشـنهاد وی را نپذیرفتنـد و گفتنـد که شـرعاً مسـتحسن نیست که تو را با این حال به شام ببریم و اگر بناست حضـرت تو را شـفا دهد همین جا که در خانه ات قرار داری برای او امکان دارد. فوزیه هر چه اصرار کرد بر اعتذار آنان می افزود ناچار وی خود را به خدا سپرده و صبر بیشتری را پیشه نمود، تا اینکه در یکی از روزهای عاشورا در همسایگی مجلسـی عزایی جهت حضـرت سیدالشهداء علیه السلام بر پا بود فوزیه به حال نشسته و به کمک دو دست به خـانه همسـایه رفت، از بیانـات وعـاظ اسـتماع کرد و دعـا کرد و توسل نمود و گریه زیادی کرد، تا اینکه بعـد از پایان عزاداری با همان حال به خانه بر می گردد. شب با حال گریه و توسل بعد از نماز می خوابد و نزدیک صبح بیدار می شود که نماز صبح را بخواند می بیند هنوز فجر طالع نشده او به انتظار طلوع فجر می نشـیند در این اثناء متوجه دستی می شود که بالای مچ وی را گرفته و یک کسـی به او میگوید: قومی یا فوزیه ( برخیز ای فوزیه ) 

او با شـنیدن این سخن و کمک آن دست، فوری بر می خیزد و به دو قدمی خود می ایسـتد و از عقال و پای بندی که از او برداشـته شده بی اندازه مسـرور و خوشحال می شود. 

آن وقت نگاهی به راست و چپ می کنـد، احـدی را نمی بینـد. سـپس رو می کنـد به مادرش که در همان اطاق خوابیده بود و بنا می کند به الله اکبر و  الا اله الا االله گفتن وقتی که مادرش او را به آن حال دیـد.

مبهوت شـد سـپس از نزد مادرش بیرون دویـد و به خارج از خانه رفت و صـدای خود را به االله اکبر و

لا اله الا االله بلنـد کرد تا اینکه برادرانش با صدای خواهر به سوی او می آیند.

وقتی آنان او را به آن حال غیر مترقبه دیدنـد، صـدا به صـلوات بلنـد کردنـد. آن گاه همسایگان خبردار می شوند، و آنها نیز صـلوات و تهلیل و تکبیر بر زبان جاری می کنند. این خبر کم کم به تمام شـهر رسـید و سایر بلاد و قراء مجاور نیز خبردار می شوند و مردم از هر جانب برای دیـدن واقعه می آینـد و تبرک می جوینـد و خانه آنها مرکز رفت و آمـد مردم دور و نزدیک می شـد.

پس سـلام و درود بی پایان بر تربت پاک مکتب وحی حضرت زینب سلام الله علیها باد.

برطرف شدن حاجت یک هندی

یکی از علمـای بزرگـوار می گویـد: متـولی حرم حضـرت زینب سلام الله علیها فرمود: یـک روز یـک هنـدی آمد جلوی صـحن حضـرت زینب دسـتش را دراز کرد و چیزی گفت. دیدم یک سـکه طلایی در دست او گذاشـته شد. رفتم پیشش و گفتم: این سـکه را بـا پول من عوض میکنی.

مرد هنـدی بـا تعجب گفت: برای چه؟

گفتم: برای تبرک. باتعجب گفت: مگر

شما از این سکه ها نمی گیرید من بیست سال است که هر روز یک سکه می گیرم و در شهر شام زندگی می کنم.

نتیجه احترام یک سنی به زینب سلام الله علیها

یکی از شـیعیان، بـه قصـد زیـارت قـبر بی بی حضـرت زینب سلام الله علیها از ایران حرکت کرد تـا به گمرک، در مرز بازرگـان، رسـید. شخصـی که مسـئول گمرک بـود، پیرزن را خیلی اذیت کرد و به شـدت او را آزار روحی داد.

مرتب سؤال می کرد: 

برای چه به شـام میروی؟پول هـایت را جای دیگر خرج کن. زن گفت: اگر به شام بروم، شـکایت تو را به آن حضـرت میکنم. گمرک چی گفت:

برو و هر چه می خواهی بگو، من از کسـی ترسـی نـدارم. زن پس از این که خودش را به حرم و به مرقد مطهر رساند، پس از زیارت با دلی شکسته و گریه کنان عرض کرد: ای بی بی!

تو را به جان حسین ات انتقام مرا از این مرد گمرک چی بگیر. زن هربار به حرم مشـرف می شـد، خواسـته اش را تکرار می کرد. آن شب در عالم خواب بی بی زینب سلام الله علیها را دید که آن را صدا زد. زن متوجه شد ودپرسـید: شماکیستید؟حضرت زینب سلام الله علیها فرمود: دختر علی بن ابیطالب علیه السلام هستم،

آیا از این مرد شکایت کردی؟ زن عرض کرد: 

بله، بی بی جـان!

او به واسـطه دوسـتی مـا به شـما مرا به سـختی آزار داد من از شـما می خـواهم انتقـام مراداز او بگیرید.

بی بی فرمود: به خاطر من از گناه او بگذر. زن گفت: از خطای او نمی گذرم. بی بی سه بار فرمایش خود را تکرار کرد و از زن خواست که گمرک چی را عفو کند و در هر بار زن با سـماجت بسـیار بر خواسته اش اصرار ورزید.

روز بعد زن خواسته اش را دوباره تکرار کرد. شب بعـد هم بی بی را در خواب و به زن فرمود: از خطای گمرک چی بگذر.

بازهم زن حرف بی بی را قبول نکرد و بـار سوم بی بی به او فرمود: او را به من ببخش، او کـار خیر کرده و من میخواهم تلافی کنم.

زن پرسـید: ای بـانوی دو جهان!

ای دختر مولای من، این مرد گمرک چی که شـیعه نبود، این قـدر مرا اذیت کرد، چه کاری انجام داده که نزد شـما محبوب شـده است؟حضـرت فرمود: او اهـل تسـنن است، چنـد مـاه پیش از این مکان رد می شـد و به سـمت بغـداد میرفت.

در بین راه چشـمش به گنبد من افتاد، از همان راه دور برای من تواضع و احترام کرد.

از این جهت او بر ما حقی دارد و تو باید او را عفو کنی و من ضامن میشوم که این کار تو را در قیامت تلافی کنم. زن از خواب بیـدار شد و سـجده شـکر را به جای آورد و بعد به شـهر خود مراجعت کرد. در بین راه گمرک چی زن را دید و از او پرسید:

آیا شکایت مرا به بی بی کردی؟

زن گفت: آری اما بی بی به خـاطر تواضع و احترامی که به ایشـان کردی، تو را عفو کرد.

سـپس ماجرا را دقیق بازگو کرد. مرد گفت: من از قوم قبیله عثمانی هستم و اکنون شیعه شدم. سپس ذکر شهادتین را به زبان جای کرد.

منابع؛

٢٠٠ داستان از فضائل، مصایب و کرامات حضرت زینب سلام الله علیها، صص ٧٠-٧٩

 

 

کانال رسمی دیدبان ایران در تلگرام

اخبار مرتبط

ارسال نظر