گزارشی از دیدار با روشنفکر چپگرای ایرانی؛ روزگار بر وفق مراد
یکی از جنجالیترین کارهای فرهادپور در این سالها کتاب مشترک او با مازیار اسلامی درباره کیارستمی بود. در همان زمان نقدهای زیادی به این کتاب وارد شد. فرهادپور در این زمینه میگوید: «من با آن نقدها خیلی آشنا نیستم. به هرحال آن کتاب نفس ساختاریاش این است که برای من بیشتر یک مثال بود. به همه آثار کیارستمی آشنا نبودم که بخواهم کلیتش را به نقد کشم. مثالی بود از همان ورشکستگی فرهنگی و همه را هم دچار کرده بود.

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی دیده بان ایران؛ اعتماد نوشت: مراد فرهادپور از روشنفکران پر طرفدار و پرخواننده ایرانی است که ربع قرن است به طور پیگیر و جدی در حوزه عمومی ایران حضور داشته است و تاثیر انکارناپذیر بر دو یا سه نسل از جوانان ایرانی که به علوم انسانی و به خصوص اندیشههای چپ علاقه داشتهاند، گذاشته است، خواه در قامت مترجمی دقیق و جدی که آثاری گزیده و اساسی را به فارسی برگردانده است و خواه به عنوان روشنفکری حاضر در صحنه که با حفظ چارچوبهای مشخص خودش نسبت به آنچه در جامعه گذشته ساکت نبوده و با جریانهای اصلاحطلب در نشریات و مطبوعات ایشان همراهی داشته است. ویژگی مهم دیگر فرهادپور همکاری و همراهیاش با جوان ترها بوده که مستقیم یا غیرمستقیم به تربیت شمار زیادی از مترجمان ارزشمند انجامیده است. فرهادپور در سالهای اخیر نیز در موسسات خصوصی علوم انسانی و در راس ایشان پرسش درسگفتارهایی و به مناسبتهای مختلف سخنرانیها و گفتارهایی ارایه کرده است که هر یک بازتابهای متفاوتی در ذهنیت عمومی فضای روشنفکری ایران داشته است. با این همه اطلاعات ما از زندگی خود فرهادپور بسیار اندک است و محدود به دادههایی کلی در ویکیپدیا. از همین رو در روزهای پایانی سال به خانه او در نیاوران رفتیم تا در این باره از او بپرسیم. نکته جالب توجه در این روزهای پایانی سال اما انتشار مطالبی در نقد و ارزیابی کارنامه است که در شماره ویژه نوروز ماهنامه فرهنگ امروز منتشر شده است؛ بدون آنکه خود فرهادپور در آن حضور داشته باشد. شاید مصاحبه مفصل «اعتماد» که در آن تنها به زندگی فرهادپور بسنده نشده و درباره مسیر فکری او نیز بحثهای مفصلی شده، بتواند این خلأ را جبران کند.
سالهای دور
مراد فرهادپور، متولد ١٧ تیرماه ١٣٣٧ خورشیدی، فرزند ناصرقلی فرهادپور، وکیل مجلس شورای ملی پیش از انقلاب (بین سالهای ١٣٤٤ تا ١٣٥٢) و فاطمه علوی دختر عمو و همسر پیشین بزرگ علوی، نویسنده سرشناس. خودش درباره تحصیلاتش میگوید: «من بعد از اینکه دیپلم گرفتم یک ترم در رشته مهندسی مکانیک دانشگاه علم و صنعت تحصیل کردم. آن را رها کردم و به انگلستان رفتم. البته در همان دانشگاه علم و صنعت شرایطی پیش آمده بود که به من بورس امریکا بدهند. داستان بورس هم این هست که پدر من وکیل مجلس بود و برای بچههای یاسوج و کهگیلویه بیست سهمیه گرفته بود. چون بچههای آنجا انگلیسی قویای نداشتند و در کنکور همیشه رد میشدند. هویدا در جریان این قضایا از پدر من پرسیده بود که فرزند تو چه وضعیتی دارد؟ وقتی متوجه شده بود که من تازه دیپلم گرفتم، به پدرم پیشنهاد داد که من را با بورس به امریکا بفرستد و من قبول نکردم. چون که از همان موقع امریکا را دوست نداشتم. البته دردسری هم برای پدرم شده بود که چطور به هویدا این قضیه را بگوید. خواهرم انگلیس بود و من هم رفتم آنجا. سال اول مقداری زبان خواندم. از سال دوم که کالج را شروع کردم جریانات انقلاب شروع شد. کالجی هم که آنجا انتخاب کردم، خوب نبود و بیرون لندن قرار داشت. من هم بیشتر لندن بودم و هفتهای یا دو هفتهای یکبار به کالج سر میزدم. البته در آنجا هم یکسری فعالیت دانشجویی- سیاسی با چند تن از دوستانی که مذهبی بودند شروع کردیم. در همان اتاقی که آنجا داشتیم، یکسری جلسات مشترک بین چپها و بچههای مذهبی برقرار کردیم. اتفاقا جلسات هم خیلی رونق گرفت. از آن چیزی که در آن زمان انجمن ایرانیها داشتند، خیلی فراتر رفت. در حدود بیست نفری هر هفته میآمدند. چای دادن به این افراد و پذیرایی کردن از آنها هم مسالهای شده بود. خلاصه به دوران انقلاب خوردیم و من هم کالج را رها کردم.»
ترکیب عجیب نیچه و هسه و آلن پو
حضور در خانوادهای فرهنگی نقش موثری در شکلگیری شخصیت فرهادپور داشته است. او خود در این زمینه میگوید: «پدرم روزنامهنگار بودند و روزنامه آسیای دموکرات را داشتند. از لحاظ سیاسی هم مدتی در حزب دموکرات قوامالسطنه بودند. رفتن به سمت مطالعه هم ازحدود سن
١٥ سالگی و خواندن ادبیات و رمان شروع شد. در آن موقع هم برای خودم یک ترکیب عجیبی از نیچه، هرمان هسه و آلن پو ساخته بودم که بیشتر تحت تاثیر درآمدن «چنین گفت زرتشت» بودم. میتوان گفت که بیشتر یک فضای درونی فردگرای اگزیستانسیالیستی داشتم که با محیط بیرون ناسازگار بود. به همین دلیل رگه سیاسی داخلاش نبود. اما بعد از آن و به واسطه نامهنگاری با برادرم که مدتی دبیر کنفدراسیون بود، تا حدودی نسبت به این فضایی که خودم ساخته بودم تردید کردم. با رفتن به انگلیس و یادگیری زبان، فضای فکریام خیلی بازتر شد.»
نخستین گرایشها به چپ
فرهادپور درباره نخستین گرایشهایش به چپ میگوید: «یک سال قبل از رفتنم به انگلیس و سال اولی که در انگلیس بودم، به وساطت مطالعه فلسفه به سنت چپ و مارکسیستی متمایل شدم. هنگامی که در سال ١٣٥٦ انقلاب شروع شد، من تا حدودی با فضای داخلی گروههای سیاسی آنجا آشنا شده بودم. یکی، دو تجربه کوچک با گروههای مائوئیستی در آنجا داشتم که خیلی سطحی و بدوی به نظرم رسیدند. چون اصولا هیچ ارتباطی با اروپا نداشتند. خیلی از آنها اصلا زبان نمیدانستند و به لحاظ تئوریک هم خیلی فقیر بودند. در زندگی روزمره هم بر اساس باور جزمیای که همه رفتار افراد را کنترل میکند، زندگی میکردند. در واقع با همان اسطورههای کمونیستی جهان سومی زندگی میکردند. اما گروهی که تعدادی از افراد قابل توجه و فعال بودند، شاخه تروتسکیستی انترناسیونال چهار بود که به یک گروه انگلیسی مارکسیستی وابسته بودند. از دیگر سو محفلی در آلمان حول نشریه کاووش شکل گرفته بود، با فضایی که سازندهاش اکثرا ١٥، ٢٠ سال از من بزرگتر بودند و در واقع موسسهای کنفدراسیون بودند؛ مانند بیژن حکمت و محمود مقدم. کسانی که از سازمان انقلابی حزب توده شروع کرده بودند و حتی دورههایی در چین و کوبا رفته بودند. اما از این فضا گسسته و به مارکس بازگشته بودند. این بازگشت به تئوری و مارکس در قالب نشریه کاووش شکل گرفته بود و بیشتر به نقد گروههای چپی مانند مارکسیسم ارتدوکس و مائوییزم میپرداختند. اینها به جز یک نفرشان، در لندن نبودند. من هم نزدیکترین انتخابم همین گروه تروتسکیستی بود که نشریهای به عنوان «کمیته ضد اختناق» در ایران داشتند. طبق همین فرمول کنفدارسیون که یک جبهه غیرایدئولوژیک دموکراتیک عمومی هست، اما پشت آن گروهی از این برای عضوگیری استفاده میکرد. کاری که کنفدراسیون همیشه انجام میداد. بعد هم که تجزیه شد هر گروه کنفدراسیون خودش را ساخت، همین کار را میکرد. این هم (مجله کمیته ضد اختناق) روی ظاهری این گروه بود. به هر حال من یک سالی با این گروه همکاری میکردم.»
بازگشت به ایران در بدو انقلاب
با انقلاب ایران فرهادپور به ایران باز میگردد. او در این باره میگوید: «آن وقت همه داشتند برمیگشتند و این هم یک بازگشت گروهی بود. من خودم البته تنهایی آمدم. چون که اول پیش برادرم به آلمان رفتم و بعد به ایران بازگشتم. به یک لحاظ گروه ما خیلی سریعتر از دیگر گروهها توانست سازماندهی کند و وقتی هم به ایران آمدیم کلی اعلامیه و روزنامه همراه داشتیم. اما به لحاظ تعداد خیلی نبودیم. در مجموع شاید هزار نفری میشدیم. خلاصه چند ماهی با این گروه بودم. بعد به این نتیجه رسیدم که تصور ساختن حزب به شیوه لنینی یا بحثهای خیلی کلاسیک در رابطه با طبقه کارگر و این قبیل چیزها جواب نمیدهد. اوضاع هم که روز به روز خرابتر میشد. در کل به کار سازمانی در این حد بدبین شدم. من پیشنهاد داشتم که گروه کوچکی باشد که نشریه تئوریک «کند و کاو» را در بیاورد و بقیه هم بروند. اما نمیشد که این پیشنهاد را مطرح کرد و به نود درصد اعضا گفت که شما بیخود اینجا هستید، این کار عاقبتی جز خطر درست کردن برای خودتان ندارد و بروید. بر همین اساس من گروه را ترک کردم و در قالب مقالهای طولانی نقدهایم به تروتسکیسم، شرایط انقلاب ایران را بیان کردم.»
دانشگاه در دهه شصت
بخش معمولا ناپیدای زندگی فرهادپور به دهه شصت مربوط میشود. او درباره این برهه از زندگیاش میگوید: «من همینجا ماندم. امکان بازگشت نداشتم. اولا آنها بهواسطه اینکه سالها در آنجا زندگی میکردند یا مدرک آکادمیک گرفته بودند، کار و زندگی داشتند. اما من همان سطح اولی که هم در کالج میخواندم دیگر ول شده بود. از دیگر سو به لحاظ مالی هم دیگر امکان بازگشت وجود نداشت. پدرم از کار و درآمد منفصل شده بود. حتی بازنشستگی ایشان هم قطع شده بود.»
از او میپرسیم که آیا در این سالها به خصوص از این حیث که پدرش پیش از انقلاب نماینده مجلس بوده به مشکلی برنخورده است و او میگوید: «بله، مشکلاتی پیش آمد. البته پدر من در دوره آخر رستاخیز نبود. اتفاقا انتخابات دوره رستاخیز در همان یاسوج برای چند ساعت به درگیری انجامید. کسی که نقطه مقابل پدر من بود، مستقیما ساواکی بود. از دیگر سو مردم از پدر من که در ٤ سال وکالتش خدماتی برایشان انجام داده بود، حمایت میکردند و میرفت که یک شلوغی محلی ایجاد شود. اما از شلوغی جلوگیری شد و همان نماینده ساواک به مجلس راه پیدا کرد. خب از این بابت شانس با ما یار بود و سبب شد که فشار زیادی مانند زندان رفتن، بعد از انقلاب به پدرم وارد نشود. اما انفصال و رفت و آمد به دادگاه انقلاب تا سالها ادامه داشت.»
فرهادپور در سال ١٣٥٨ در کنکور دانشگاهها شرکت میکند و نفر صدم کنکور علوم اجتماعی میشود و رشته اقتصاد را انتخاب میکند. اما عملا تحصیل او در این رشته بعد از انقلاب فرهنگی و بازگشایی دانشگاهها در پاییز ١٣٦١ آغاز میشود. او درباره فضای دانشگاه در این سالها میگوید: «بعد از اینکه دانشگاه باز شد از آنجایی که من فعالیت علنی سیاسی نداشتم و تنها در محفل بسیج بودم که نمود سیاسی بیرونی زیادی نداشت، به عنوان دانشجوی مشروط قبول شدم. دوباره ثبت نام کردم و ادامه دادم و لیسانس گرفتم. آن زمان فضا خیلی در هم ریختهتر از آن بود که بتوانند افراد را در یک طبقهبندی جا دهند. فضای دانشگاه در سال اول یک فضای استثنایی بود. نوعی سیاسی شدن همگانی وجود داشت. به هر حال انقلاب بود. نظام هم هنوز مستقر نشده بود تجربهای بود که متاسفانه به لحاظ تاریخ نگاری و بررسی نظری بسیار کم روی آن کار شده است. از این نظر تجربه من خیلی شبیه به تجربه همه کسانی بود که غیرخودی بودند و بعدا به شهروند درجه دو تبدیل شدند. از فضاهای اجتماعی و سیاسی و به ویژه فضاهای قدرت یا حتی خود دانشگاه رانده شدند. در سالهای بعدی که دانشگاه یک فضای بسته، مرده داشت، قابل مقایسه با فضای دانشگاه اوایل دهه هفتاد هم نبود، چه برسد به فضای ٧٦. یک فرق خیلی عجیب و غریبی داشت. دانشگاه به هیچوجه بعد از باز شدنش، هیچ بارقهای از جنبش دانشجویی یا آن نقشی که دانشگاه برای بیش از نیم قرن بازی کرده بود در آن دیده نمیشد. مردگی کاملی همه جا را فرا گرفته بود.»
فضای بودایی
توصیف فرهادپور از تجربهاش از دهه شصت جالب است. «در آن برهه بحران مالی، خانوادگی که ابتدای انقلاب دچار شده بودیم تا حدی حل شده بود. آن بحثهای پس دادن تمام حقوقهای قبل از انقلاب و رفت و آمد دایم به دادگاه انقلاب گذشته بود. مملکت هم جنگ بود و همه در یک فقر نسبی به سر میبردند. به یک معنا فضای بوداییگونهای حاکم بود. فضایی که از قضا گاهی اوقات و در تقابل با این توحش نئولیبرال مصرفگرای اکنون برای آن دلتنگ میشوم. من به خاطر شکل خاص رابطهام با سیاست، آن مشکلات دهه ٦٠ را تجربه نکردم. اما همینطور که گفتم یک غیر خودی رانده شده بودم و وضعیت من در آن شرایط بستگی داشت که رفتار دولت در برخورد با روشنفکران چگونه است.»
دهه شصت برای فرهادپور اما یکسر هم منفی نبود. او با «بودایی» خواندن فضایی که در این دهه تجربه کرده میگوید: «دخالتهای دولت هم به خاطر جنگ و نداشتن امکانات خیلی خام، زمخت بود. بر همین اساس این امکان وجود داشت که فرد در لابه لای شکافهای قدرت و جامعه بتواند فضاهایی برای خودش پیدا کند. ما به ازای خیلی عینی و تجربی آن در دسترس بودن کتابهایی بود که تا دهه ٧٠ منتشر شده بودند. با وجود اینکه اینترنتی وجود نداشت و رابطه ایران هم قطع شده بود، این کتابها را میشد پیدا کرد. در کتابخانه پژوهشگاه علوم انسانی مثلا کتابهای فلسفی تا سال ٧٩ میلادی وجود داشت. یا انواع کتابفروشیهایی که انبار قدیمی خود را آورده بودند. خاطرم هست که یک شعبه پنگوئن هنوز در خیابان انقلاب بود که میشد با ده تومن یک رمان خرید. کسانی که مهاجرت میکردند، کتابهایشان را به کتابفروشیها میدادند. آن موقع هم امکان خرید و هم امکان کش رفتن کتاب خیلی بیشتر بود. این را برای مثال بیان کردم که بگویم با همه قطع روابط، ایزوله شدن و پرتاب شدن از تاریخ جهانی به بیرون و فشارهای داخلی، باز میشد آدم، گروه و محفلیهایی پیدا کند که مثلا از طریق همین شکافها، شکار کتاب میکردند و نوعی زندگی فلسفی درونی را ادامه میدادند. آمدن اینترنت از طرفی کمک به دسترسی بیشتر کرد اما از سوی دیگر جنبه فردی و خلاقیت فردیای که در این کار بود (مثلا اینکه چه کسی میتواند فلان کتاب آدورنو را زودتر و دست دوم پیدا کند) را گرفت. این جنبه بودایی بود که هم بیرون از قدرت بود و هم اقتصاد. این کتابها، کتابهایی بودند که هیچ کس نمیخواست و قیمت خیلی ارزانی هم داشت. همانطور هم که گفتم حتی کتابهای بزرگش را هم میتوانستیم کش برویم. یک فضای کاملا خاصی بود که اجازه میداد فرد در ترکهای جامعه و قدرت حرکت کند.»
پل تیلیش و اگزیستانسیالیسم
در همین دهه است که فرهادپور به شعر و اگزیستانسیالیسم روی میآورد. او در این زمینه میگوید: «بعد از خرداد شصت و شوک قاطعی که ناشی از تمام شدن همهچیز بود، برای یک دوره کوتاهی به فضای درونی خودم که قبل از رفتن به انگلیس ساخته بودم، بازگشتم. البته اینبار به خاطر دانستن زبان انگلیسی و داشتن همین کتابهای دسته دوم، خیلی غنیتر و چندوجهیتر بود. در عین حال همراه با تولید و خلاقیت بود. خودم هم ترجمه میکردم. شعر فارسی و انگلیسی میسرودم. البته این مساله هم هست که رخداد شعر نو (تجربه نیما و ادامهاش در شاملو و فروغ) هم برایم بسیار با معنا و مهم بود. به علت اینکه محتوای این رخداد شعری سیاست بود.»
نخستین ترجمههای فرهادپور مثل شجاعت بودن نوشته پل تیلیش مربوط به همین دوره است«بعد از اتمام دانشگاه و گرفتن لیسانس (در اواخر دهه ٦٠) طرح مسیحیت را با آقای اباذری به عهده گرفتیم و به خاطر آن ناچار شدیم که به قبل از مسیحیت و ادیان باستانی بپردازیم. یکی دو جلد آن در رابطه با چین، هند و بینالنهرین و مصر منتشر شد. بخش دینش را ما کار کردیم. البته به صورت ترجمه، تالیف و اقتباس کار میکردیم. من خیلی تاکید داشتم که حتما اقتباس بر روی جلد نوشته شود. فکر کنم نخستینباری بود که این تالیف ترجمهای به کار گرفته شده بود.»
سالهای دهه ٧٠ و ارغنون
در همین زمان است که فرهادپور ابتدا به موسسه پژوهشکده علوم اجتماعی که رییسش آقای بروجردی معلم فارسی او بود، میرود و دو، سه شماره مجله فرهنگ را با همکاری یوسف اباذری منتشر میکند. همین کارها سبب میشود که حلقه تازه تاسیس شده کیان متوجه او شود. «جنبش اصلاحات به لحاظ تئوریک فقیر بود و به دنبال کسانی میگشتند که بتوانند آنها را به سنتهای دیگر وصل کنند و ایده در اختیار آنها بگذارند و هم اینکه در تحلیل شرایط کمک کنند. به نوعی تقسیم کاری صورت گرفته بود و ما هم در لایههای فرهنگی جنبش اصلاحات مشغول کار بودیم. هرچند میدانستیم که هرگز امکان نزدیک شدن به صحنه را نداریم. اما این تا حدی برای کسی که مجبور شده بود در ایران زندگی کند تنها راه ادامه تفکر انتقادی بود. در آن زمان من به جنبش اصلاحات خوشبینتر بودم.»در دهه هفتاد فضا بازتر میشود و «ناگهان مجموعهای عظیم از ترجمهها و تالیفها به بازار آمد.» فرهادپور و اباذری در این سالها که دوران اوج همکاریشان است، ضمن نقد ترجمه-تالیفهایی چون آثار بابک احمدی (مشخصا ساختار و تاویل متن) به فکر انتشار ارغنون میافتند. نشریهای که اگرچه به سنتهای گوناگون فکری توجه داشت، اما فرهادپور انکار نمیکند که گرایش به چپ در آن غالب بود. «با باز شدن شرایط این خلأ نظری و تئوری با ترجمههای ناقص و آثار تالیفی بیفایده در حال پر شدن است و متون اصلی وجود ندارد، فکر کردیم که همکاری مستقلی را میتوان شروع کرد. با توجه به اینکه دهها رسانه از رادیو- تلویزیون گرفته تا روزنامه ایدئولوژی رسمی را تبلیغ میکردند، ما میتوانیم به این توافق برسیم که فصلنامهای داشته باشیم که تماما به ترجمه و تالیفی که معطوف به تجربه مدرن غرب است، اختصاص داشته باشد. این پیشنهاد را پذیرفتند و ما هم در مقابل این تضمین را دادیم که از این فضا صرفا برای پیشبرد نظرات خودمان یا تبلیغ یک جریان و نظریه خاص استفاده نکنیم و به این قول هم وفادار بودیم. این روند ١٠ سال ادامه پیدا کرد.»
دهه ٨٠ و حلقه رخداد
با پایان عصر اصلاحات، ارغنون هم به پایان عمر خود میرسد، تاجایی که فرهادپور شماره آخر آن را «بدترین» شماره میخواند که در آن «به خاطر آمدن آقای صنعتی (آقای اباذری ایشان را آورده بود) و انتخاب موضوع الکی مرگ بحثهای خیلی تندی درگرفت. به خیلی از جوانهایی که من آورده بودم توهین کردند و آنها نمیخواستند کار کنند. » در چنین شرایطی است که فرهادپور با تعدادی از همین جوانان تصمیم به شکلگیری یک «جریان فکری-سیاسی مستقل» میگیرد. «سایت رخداد را بالا آوردیم. فکر میکنم با توجه به امکاناتی که داشتیم و همچنین فضای ایران و برخلاف حرفهایی که در رابطه با چپ فرهنگی و بیعملی سیاسی بیان میکنند، هم تاثیر عملی داشتیم و هم سیاسی. به شکل خیلی طنزآمیزی افرادی که نظریه را از این نظر، مسخره میکردند، متوجه نبودند که مخاطب اصلی که ممکن است دست به کنش سیاسی بزند، جوانان و دانشجویانی هستند که شدیدا تشنه شنیدن نظریه و فلسفه هستند. اتفاقا رفتن به سمت نظریه در آن زمان میتوانست یک استراتژی عملگرای سیاسی تلقی شود. تازه بعد ما توانستیم با ایجاد سایت و جلسات تا جایی که امکان داشت دخالتهایمان را سازمان یافته و به معنای حقیقی کلمه سیاسی شده انجام دهیم. این حرکت تا حوادث انتخابات ٨٨ کاملا مشخص است.»
ژیژک و آگامبن و بدیو
در همین حلقه است که فرهادپور با رفقای جوانش عمدتا متوجه نظریه انتقادی و به خصوص مکتب فرانکفورت میشود. البته او معتقد است حلقه رخداد ربطی به مکتب فرانکفورت ندارد و اتفاقا با گسستی از آن شکل میگیرد «داستان نظریه انتقادی و مکتب فرانکفورت به خود من و سنتی که من از دلش بیرون آمدم بازمیگردد. در دورههای آخر حتی از این داشتم فاصله میگرفتم و زیر فشار نولیبرالیسم به اجتماعگرایی نزدیک میشدم. این هیچ ربطی به تجربه رخداد ندارد. تجربه رخداد اتفاقا با یک گسستی از نظریه انتقادی و فهم اینکه خلأهایی در نظریه آدورنو و در ارتباط با مفاهیم ناب فلسفی و در شیوه ارتباطش با گفتارهایی مانند مارکسیسم و روانکاوی پدید آمد. با گسست از این، من جویای این بودم که یک دستگاه فلسفی پیدا کنم که بتواند نوعی از کنش- تفکر رادیکال رهایی بخش را حمایت کند. چون به محدودیتهای عقبنشینی به اجتماعگرایی پی برده بودم و حس میکردم این یک میانبر موقتی است که من به اشتباه و زیر فشار شرایط ایران، تنها بودن و هزار چیز دیگر به آن تن دادم. شکل حادثش به سفری که به انگلستان بعد از ٢٦ سال داشتم همراه شد. سفر من ٢٠٠٤ بود و ٤ سال بعد از آن نولیبرالیسم ترکید و بحران ٢٠٠٨ پیش آمد. اینجا بود که اتفاقا من با مجموعهای از گفتارهای به هم پیوسته آشنا شدم. ژیژک و بدیو به همراه آگامبن چهرههای اصلی بودند که تا حد زیادی باید اینها را از زاویه نگاه ما و نیازهای ساختاری یک تفکر رادیکال رهاییبخش در درون ایران نگاه کرد. خود آگامبن به من میگفت که من چه ربطی به بدیو و ژیژک دارم؟ هرچند خودشان با هم رقیب و دوست هستند و کاملا روشن است که به همدیگر خیلی نزدیکترند تا فلاسفه تحلیلی مثل راسل. اما من به او گفتم برای من اهمیتی ندارد شما خود را چگونه میبینید، ما این گزینش را کردهایم و قسمتهایی از کار هرکدام از شما به خاطر وضعیت خاصی که داریم برای ما معنادار است. از طریق این مجموعه بود که متفکران دیگری مثل لکان و رانسیر وارد میشوند. »
آکادمی موازی
در سالهای اخیر فرهادپور درسگفتارهایی در موسسه پرسش ارایه کرده است. او درباره این تجربه میگوید: «برای من که مدرک آکادمیک نداشتم، (سوای اینکه دانشگاه را جای مناسبی بدانم یا بخواهم یا نخواهم) امکان تدریس در دانشگاه وجود نداشت. بر همین اساس میتوان گفت یکی از مهمترین حلقههای ارتباط و اتصال من با فضای بیرون بود. دیدن آدمها، شنیدن نظرات جوانان و تجربههای جدیدتری که دارند، فیلمها، کتابها و داستانهای جدیدی که خواندند یا نوشتند. از این نظر برای خود من تجربه اساسی، مهم و پرباری بوده است. در نبود آن حداقلهای یک ارتباط جمعی و جایی که افراد در زیر فشارهای زندگی هر کس به سمتی رانده شده است، با توجه به این تجزیه و فروپاشی، حفظ این فضا برای خود من بسیار حیاتی و اساسی است. فکر میکنم تا حدی به خاطر نوع کار من که بیشتر شفاهی بوده و اگر ایدهای داشتم بیشتر به میانجی همین طرحش در کلاس یا در سخنرانی مطرح شده است (شاید این هم نقص کار باشد) این باعث میشود، تدریس در این موسسات غیر دانشگاهی به یکی از عمدهترین زمینههای کنش فکر کردن برای من تبدیل شود و از هر نظر این کار برای من ضروری و مفید بوده است. »
نگاه رادیکال به کیارستمی
یکی از جنجالیترین کارهای فرهادپور در این سالها کتاب مشترک او با مازیار اسلامی درباره کیارستمی بود. در همان زمان نقدهای زیادی به این کتاب وارد شد. فرهادپور در این زمینه میگوید: «من با آن نقدها خیلی آشنا نیستم. به هرحال آن کتاب نفس ساختاریاش این است که برای من بیشتر یک مثال بود. به همه آثار کیارستمی آشنا نبودم که بخواهم کلیتش را به نقد کشم. مثالی بود از همان ورشکستگی فرهنگی و همه را هم دچار کرده بود. همدستی غرب و این بده و بستانی که در وسط بود، اقتصاد سیاسی به اصطلاح هنر که امروزه در عرصههای دیگر به خصوص نقاشی بالا گرفته بیشتر مدنظر بود. اما کتاب به عنوان یک نقد سینمایی کیارستمی مطرح شد. شاید باید که این را توضیح میدادم.» البته او کماکان از نقدهایش از کیارستمی دفاع میکند: «من هنوز هم سر آن آثاری که از کیارستمی دیده بودم و در رابطه با آن بحث کرده بودم ایستادهام. در اینکه به هرحال نوعی بده و بستان با این جشنوارهها بود و آنها دنبال یک سینمای اگزوتیک بودند و این سو هم ما با یک امر حادث روبهرو بودیم، وجود داشت. مهمترینش به نظر من در سرنوشت شهید ثالث منعکس است که تمام این ویژگیهایی که آقای نجفی به آن نسبت میدهد را نمیدانم با چه توجیه تاریخی حقانیت شهید ثالث در نفر اول بودن و ایجاد این ویژگیها را کنار میگذارد و خیلی راحت این شانس تاریخی در موقعیت و زمان مناسب به دنیا آمدن را فراموش میکند. این مثل وضعیت فوتبالیستهای ما است که حاصل یک نسلشان از تمام لگد خوردنها، دیسک کمر و بدبختی، یک پیکان قراضه بود که آیا به آنها بدهند یا ندهند، اما یک نسل بعد کسی میشود که صاحب نصف تهران است.»
بازگشت به فلسفه
گفتوگو با بحث درباره وضعیت نگرانکننده جهان و رویکرد چپ به آن خاتمه مییابد. فرهادپور تاکید میکند که به خصوص بعد از آنچه در یونان رخ داد، «تودهها به عنوان مرجع اصلی چپ حتی اعتماد هم به آن ندارند.» او میگوید: «این اتفاقا من را مایوس میکند که حتی وقتی به شکل خیلی رخدادگونه با یک جرقهای یک منطقه انقلاب میکند و انقلابش به هیچوجه امر معجزهگونه هم نیست، اما مشاهده میکنیم که با قدرت دولتی و دخالتهای آشکار و پنهان سازمانهای امنیتی و غیره مردم را له میکنند. با چنین وضعیتی گمان میکنم، به جز آن خیال عجیبی که روزی همه دنیا با هم انقلاب کنند که بیشتر فانتزی است، هرجا هم اتفاقی بیفتد، زور ناب دولت و دولتهای دیگر، همچنین شرکتهای بینالمللی در مجموع میتواند به صورت خشونت عریان سرکوبش کند و نگذارد که اصلا حلقهای از حرکت را به راه بیندازد که جلوی شکست را بگیرد و راهحلهایی بیرون از بحران فراهم کند که نتیجه آن این نشود که یک میلیاردر دزد و دروغگوی هرزه به عنوان اتفاقا نماینده کارگران بدبخت امریکایی انتخاب شود. به خاطر همین بازیهایی که روی نژادپرستی، جنسیت و مردسالاری و هزار نکته دیگر که در این ماجرا هست. همین سندرز که اصلا نتوانست کاری از پیش ببرد، تا حدی به معنای ورشکستگی چپ به معنای پارلمانیاش است. این هم که چیزی غیر از این چپ ورشکست شده میترانی و بلری آیا میتواند به وجود بیاید در حدی که اثر اجتماعی و تاریخی داشته باشد، برای من سوال است؟ همینجا هست که اتهام عقبنشینی به فلسفه میتواند زده شود. منتها من به لحاظ تاریخی باز و گشوده هستم که هر کجا اتفاقی رخ دهد از آن حمایت کنم، اما مایوس هستم از آنکه با شرایط توازن قدرت که تکنولوژی و علم در اختیار دولتها و سرمایه قرار داده و همین که معیارهای سنجش را خود سرمایهداری میسازد، شک دارم به اینکه بتوان کاری از پیش برد.»