کد خبر: 91549
A

خاطرات دوستی که با «فریدون مشیری» پیاده‌روی می‌کرد!

یک روز داشتیم از سه‌راه جمهوری بر می‌گشتیم از یک تاکسی خواستم که ما را برساند قبول نکرد گفتم میدانی که این آقای فریدون مشیری است، هم اینکه این را شنید گل از گلش شکفت و شروع به خواندن «بی‌تو مهتاب شبی» کرد و با اصرار ما را رساند و گفت حالا می‌روم پز می‌دهم که آقای مشیری را سوار کرده‌ام و رسانده‌ام در خانه‌اش.

خاطرات دوستی که با «فریدون مشیری» پیاده‌روی می‌کرد!

به گزارش دیده بان ایران؛ هر وقت برای پیاده‌روی دیر می‌کردم آقای مشیری یک برگ از همین درخت کناری را می‌کند و با تهدید نشانم می‌داد و می‌گفت «اینقدر دیر کردی که زیر‌پایم علف سبز شد!» عطاالله خان بلوکی (زادهٔ ۱۳۱۳ در اراک - درگذشتهٔ ۱۳۹۱ در تهران نقاش و خوشنویس معاصر ایرانی بود.)  را اتفاقی پیدا کردیم در کوچه‌ای که فریدون مشیری 20 سال آخر زندگی‌اش را آنجا قدم می‌زد. همه همسایه‌ها نشان مردی را می‌دادند که دمخور سالهای پیر فریدون مشیری بود «خیلی باهاش ایاق بود.» پرسان پرسان رد خانه‌اش را گرفتیم. عطاالله‌خان بلوکی مسئول بخش ارزشیابی وزارت ارشاد دوران خاتمی هم بوده و حالا بدون یار و همراهش افسوس روزهای گذشته را می‌خورد می‌آید دم در و می‌گوید که تا 9 سال پیش مشیری هر روز صبح در این خانه را می‌زد. اسم فریدون مشیری چشم‌هایش را در هاله‌ای عمیق و خاکستری رنگ فرو می‌برد. نگاهش کوچه را گز می‌کند و رد پاهای مشیری را نشان‌مان می‌دهد. در کوچه‌ای از محله‌های توانیر.

 

 

شما یار غار مشیری بوده اید؟

20 سال افتخار دوستی با او را داشتم. اولین بار در سال 1354 در سمینار مدیران روابط عمومی او را ملاقات کردم او مدیر روابط عمومی پست و تلگراف بود .بعد تا مدتها مشیری را ندیدم تا اینکه در وزارت ارشاد که مدتی دبیر شورای ارزشیابی بودم توانستم دوباره او را ملاقات کنم. بعد هم که خانه‌اش را در خواجه عبدالله فروخت آمد در کوچه ما، شدیم یار روزهای پیری هم.

 

ظاهرا باهم زیاد پیاده روی می‌رفتید؟

هر روز ساعت 6 صبح در خانه مان بود و من معمولا کمی دیر می‌کردم. تا پارک ملت پیاده می‌رفتیم.

 

 

مردم آقای مشیری را می‌شناختند؟

همه می‌شناختند و با او احوالپرسی می‌کردند مردم با دیدنش ذوق می‌کردند.

 

از این رفتن‌ها و آمدن‌ها چه خاطره‌ای در ذهنتان مانده است.

یک روز داشتیم از سه‌راه جمهوری بر می‌گشتیم از یک تاکسی خواستم که ما را برساند قبول نکرد گفتم میدانی که این آقای فریدون مشیری است، هم اینکه این را شنید گل از گلش شکفت و شروع به خواندن «بی‌تو مهتاب شبی» کرد و با اصرار ما را رساند و گفت حالا می‌روم پز می‌دهم که آقای مشیری را سوار کرده‌ام و رسانده‌ام در خانه‌اش.

 

 

غیر از پیاده‌روی دیگر چه کارهایی باهم انجام می‌دادید؟

ایشان مریض بود. مرتب او را دکتر می‌بردم و تا آنجایی که امکان داشت به کارهایش رسیدگی می‌کردم.

 

ظاهرا در وزارت ‌ارشاد هم در این زمینه‌ها بسیار فعال بودید؟

بله. در آن دوران که من مسئول بودم طرحی را به تصویب رساندم هنرمندانی که بالای 60 سال سن دارند. 180 هزار تومان از دولت دریافت کنند. هنگامی که بیمار می‌شدند برای عیادت و احوال‌پرسی و رفع و رجوع کارهایشان به آنها سر می‌زدم.

 

 

به کتابخانه‌شان خیلی علاقه داشتند؟

خیلی. ایشان به من وصیت کردند که کتابهایش را در همین محله جایی برایش پیدا کنم و آنها را در اختیار هم محله‌ای‌هایش قرار بدهیم. من همه جا مراجعه کردم، به میراث فرهنگی به شهرداری اما متاسفانه این وصیت ایشان هنوز عملی نشده است.

 

وضعیت آپارتمانشان چطور بود؟ و به کجا رسیده؟

آقای مشیری حال و حوصله دود و دم تهران را نداشت اما این آپارتمان را دوست داشتند من با وزیر وقت صحبت کردم که ساختمان را بخرند و کتابخانه‌اش کنند و هم محل سکونتش را موزه کنند، اما متاسفانه چنین اتفاقی نیفتاد. حیاط آپارتمانش را خیلی دوست داشت چند تا شعر هم در مورد حیاط همین آپارتمان گفته که خیلی هم مشهور است.

 

 

به خانه‌تان هم می‌آمد؟

بالکن خانه ما راهم دوست داشت.

بعضی صبح‌ها می‌آمد آنجا می‌نشست شعر می‌خواند و شعر می‌گفت. خیلی علاقه داشت توی بالکن صبحانه صرف کند.

 

با هم مسافرت هم می‌رفتید؟

خیلی جاها با هم می‌رفتیم و البته علاقه و شوق مردم را احساس می‌کردم، آخرین بار دراصفهان به کنسرت ملی رفته بودیم، یکی از خانم‌های اصفهانی به پسرش گفت اون آقا فریدون مشیری است. پسرک جلو آمد و با لهجه شیرین اصفهان گفت که ما را به یک شعر دعوت کنید. او هم گفت: پشه‌ای در استکان آمد فرود /تا بنوشد آنچه وا پس مانده بود/ کودکی از شیطنت بازی‌کنان / بست با دستش دهان استکان...

 

 

دلتان برای هم محله‌ای‌تان تنگ می‌شود؟

بسیار زیاد. همیشه فکر می‌کنم که چیز بزرگی را از دست داده‌ام. در شعرهایش عشق و محبت و انسانیت را به مردم یادآوری می‌کرد. شعرهایش را همه می‌فهمیدند.

ظاهرا نقاشی می‌کنید و این تصویر...

 

بله این قاب را من نقاشی کرده‌ام برای فردی به نام بصیری که خیلی به مشیری علاقه داشت و کارخانه‌دار بود به من گفته بود برایش صورت ایشان را نقاشی کنم. اما اجل امانش نداد و چند روز بعد از دنیا رفت.

 

بهار دختر فریدون مشیری در مورد وضعیت خانه می‌گوید: یکی از کارهایی که آرزو دارم بکنم این است که کمک کنم کتابهای پدرم که تعدادشان هم خیلی زیاد است با امکانات شایسته‌ای حفظ شود. من فکر می‌کنم کتاب چیزی نیست که آدم در یک اتاق بگذارد و درش را ببندد. باید علاقه‌مندان بیایند و از خواندن آنها لذت ببرند. اگر می‌توانستم یک کتابخانه خصوصی درست می‌کردم تا این کتابها در اختیار هنرمندان قرار بگیرد.

 

 

یکی از ویژگیهای کتابخانه پدرم وجود کتابهای شعر قدیم و نو است که شاید یکی از کاملترین مجموعه‌هایی باشد که وجود دارد. دلم می‌خواست می‌توانستم از آنها بهتر نگهداری کنم.

 

البته با چند ارگان صحبت کردیم که متاسفانه به نتیجه دلخواهی نرسیدیم و اینها همان جور مانده است. نمی‌خواهم این کتابها را از سر خود باز کنم وگرنه می‌شود آنها را به دانشگاه تهران داد.

 

 

منزل پدری را هم که فروختید؟

من و برادرم، بابک چندین ماه وقت گذاشتیم و به جاهای زیادی سر زدیم. حتی میراث فرهنگی را در جریان قرار دادیم که اگر دلشان بخواهد خانه را بخرند و تبدیل به کتابخانه کنند اما این کار هم به جایی نرسید و انگار کسی نمی‌خواهد اثری از فریدون مشیری در این شهر باقی بماند. این بود که برادرم خانه را سال گذشته فروخت.

 

خانه را بازسازی کردید؟

بله. داخل خانه مقداری بازسازی شده بود اما ترکیب آپارتمان به هم نخورده بود.

 

 

بالاخره می‌خواهید با کتابها چه بکنید؟

از ادبا و نویسندگان دکتر زرین‌کوب کتابهایش را به مرکز دایره‌المعارف اسلامی هدیه کرده، شاید این کار را انجام دادیم. البته تشریفات اداری دارد که باید قبلا انجام شود.

 

 

 
برگرفته از: tehrooz.com

 

کانال رسمی دیدبان ایران در تلگرام

اخبار مرتبط

ارسال نظر